هرچقدر هم که غلیظ و کشدار و با ادبیات فرهیخته و موزون زمزمه کنی که: ای پروردگار! باران و برف رحمتت بر ما ببار!» فایده ندارد! مادرت باید دست بکار شود و تو چه میدانی که دست بکارشدن مادر یعنی چه؟ چیزی را که بخواهد با ترکیبی از غیظ و خشم و محبت و تهدید و التماس و زلالی میپاشد توی صورت طرف! و طرف حضرت حق هم که باشد خنداش میگیرد و گره از ابروان اجابت وامیکند!
خدایا جوری بارون بیاد که آب واسّه توی باخچه و چیلیق چیلیق روش بارون بیریزه!»
باغ و باغچهها و دلهایمان جان دوباره گرفتهاند این یکی دو روز! خوشحالم از آشتی آسمان و زمین! خوشحالم مثل بچّهای که پدر و مادرش دم دادگاه طلاق همدیگر را بغل کرده و بوسیدهاند. به فردا فکر نمیکنم و بغلکردن این خوشحالی حق مسلّم منست!
***
توضیح بدهم که عکس فوق از حیاط خانه است. نمیدانم چرا آپلود عکس در بیان به این روزگار افتاده و همه چز را نود درجه میچرخاند! دفعه قبل عکیهای ناب مه لقا ماند توی تاریکخانه! این یکی را چپه میگذارم تا حساب کار دستش بیاید!
تا حالا برف نشسته روی تارعنکبوت دیده بودید؟ ببینید!
دیروز
دوست دورۀ دبیرستانم راجع به کتابم حرف میزد و شوکه شدم!
بعد از 27 سال رفاقتِ باکیفیت و عمیق و همفهمی بلاقید، وقتی شنیدم که گفت: هیچگاه از وجود چنین چالشهایی در تحصیل معماریت خبرنداشتم واقعاً حیرت کردم!
یعنی میشود هجدهساله باشی از هیجان و وحشت فضایی تازه و نتوانستنی عمیق به خودت بپیچی و عمیقاً آرزوی مرگ و حتّی در جهت آن اقدام کنی؛ آنهمه احوالات گونهگون با بولدوزر از رویت رد شود و رفیق قدیمی و صمیمیت که با او مرتبط هم هستی نفهمد و نداند؟! و از آن بدتر در تمام این سالها ندانی و بو نبری که نمیدانسته است؟!
یکباره از اینهمه دروننگری و عدم ابراز که به شکلی ناآشکار و ناملموس با خود دارم وحشت کردم و کاملاً احتمال دادم که روزی در خودم بمیرم و بوبگیرم و کسی را خبر نشود!
روحت خجسته باد خانۀ قاجاری! روحت خجسته باد که با بیرونِ پر از دیوارهای عظیم و بیپنجره در من حلولکردی و مسحورت شدم! پنجرههای دلبر درونت را میستایم امّا تاریخ تحولت را دوست ندارم! ادامۀ آن بیپنجرگی و سکوت بیرون را بر خانهام تاریخم و خودم دوست ندارم! دوست داشتم رشدت را ادامه دهی و گفتگو را علاوه بر خودت با بقیه نیز مشق کنی!
حالا میخواهم مادرانه دست نوازش بکشم بر سر رفیع و پرشوکتت که: عزیز دلم! حالا دیگر نترس و آرام بگیر و حرف بزن! نه فقط با خودت و اتاقهای روبرویت و حتّی آسمان افتاده در حوضت! بیا با همسایه حرف بزنیم!
بیا توی کوچهها آشتی کنیم با خودمان با همدیگر، نه فقط در مأمن اندرونی و هشتی یا حتّی پیرنشین دم در!
بیا آشتی کنیم خارج از حرمت خانهها! بیا آشتی کنیم توی کوچه! بیا صدای هم را بشنویم بیرون از خانه، در ملک مشاع، جایی که متعلق به هیچکداممان نیست و مال همۀ ماست.
بیا از اساس "مشاع" را باور کنیم و قدر بنهیم!
چقدر
راست گفت آنکه
خانههایمان روزگاری آدمها را در کوچههای تنگ و بیروزن (با آشتیدهندگی زوری و از سر رودربایستی) سربزیر و ساکت و درخودفرورفته میدواندند تا برسند به خانه و قبیلۀ خودشان و خودشان شوند و لب واکنند!
بعد در مسیر تحوّل، آن "خود" و آن "خانه" و "قبیله" هی کوچکتر و کوچکتر شد و نفسها تنگ!
بعد نگاه کردیم و دیدیم که دیگران پنجره دارند رو به کوچه، ما هم گشودیم پنجرهها را امّا نفسمان گشودهنشد!
پنجرهها را گشودیم امّا نه به سمت گفتگوی آگاهانه از مشترکاتمان که به سوی اسرار هم و حریم هم. و هنوز بازنکرده بستیمشان!
کوچههای امروز ما بر خلاف دیروز پنجره بسیار دارند؛ امّا مکدّر و پردهپوش و حفاظآلود تا ایمن باشیم از کدریها و ناامنیها و مغشوشیها!
آواره شدیم از خانۀ نیاکان امّا دلم میخواهد که نترسیم و پشیمان نباشیم!
ما در جستجوی بهشت گفتگو به جهنّم مداخله و مجادله و مزاحمه برخوردهایم؛
کاش نایستیم و از هراس این جهنّم، دوباره در چاه ویل سکوت و بیخبری سقوط نکنیم؛ کاش ذرّه ذرّه مشق کنیم و نشان به نشان خانههای هم را و صدای هم را پیدا کنیم.
هرچقدر هم که غلیظ و کشدار یزدی و با ادبیات فرهیخته و موزون زمزمه کنی که: ای پروردگار! باران و برف رحمتت بر ما ببار!» فایده ندارد! مادرت باید دست بکار شود و تو چه میدانی که دست بکارشدن مادر یعنی چه؟ چیزی را که بخواهد با ترکیبی از غیظ و خشم و محبت و تهدید و التماس و زلالی میپاشد توی صورت طرف! و طرف حضرت حق هم که باشد خنده اش میگیرد و گره از ابروان اجابت وامیکند!
خدایا جوری بارون بیاد که آب واسّه توی باخچه و چیلیق چیلیق روش بارون بیریزه!»
باغ و باغچهها و دلهایمان جان دوباره گرفتهاند این یکی دو روز! خوشحالم از آشتی آسمان و زمین! خوشحالم مثل بچّهای که پدر و مادرش دم دادگاه طلاق همدیگر را بغل کرده و بوسیدهاند. به فردا فکر نمیکنم و بغلکردن این خوشحالی حق مسلّم منست!
***
توضیح بدهم که عکس فوق از حیاط خانه است. نمیدانم چرا آپلود عکس در بیان به این روزگار افتاده و همه چز را نود درجه میچرخاند! دفعه قبل عکسهای ناب مه لقا ماند توی تاریکخانه! این یکی را چپه میگذارم تا حساب کار دستش بیاید!
تا حالا برف نشسته روی تارعنکبوت دیده بودید؟ ببینید!
قسمت اول این نوشته را اینجا بخوانید.
روزه را هم میگیرم با مهر! حتّی روزههای هفده ساعته و مردافکن تیرماه یزد را هم با اشتیاق میگیرم تا حال گرسنگان را درک کنم؛ حالشان را نه دردشان را! دردشان را اگر بلد باشم در حد وسع تسکین میدهم اما حال گرسنگی حالیست که بطور معمول به ندرت فرصت تماشایش را به خودم میدهم؛
دنیای امروز از خالی و سکوت وحشت دارد و به سرعت آن را پرمیکند؛ امّا وقتی متعهد باشی به گرسنگی و تشنگی؛ وقتی سر قرار حاضر باشی که بنشینی کنارش از طلوع تا غروب، بدنت و روانت حرفهای تازه خواهد شنید، از خودت جلو میزنی و چیزهایی در مورد خودت میفهمی که بدون آن به افق فهمیدنش هم نمیرسیدی.
روزهشدن مزۀ زندگی را غلیظ میکند و طعم آن را شیرین!
این مدل باور هم با اسلوب دینداری خیلی جور نیست؛ دیندارن دوآتشه را بپرسی میگویند که: فقط و فقط باید برای خدا بگیری تا قبول باشد! امّا نپرس! من کماکان نقد را به نسیه ترجیح میدهم؛ هرچند این مشق صبوری خودبخود مرا نسبت به محتملدانستن آنچه که هنوز در ظرف تجربه نگنجیده گشودهتر میکند.
هیچ رقمه نمیتوانم خدا را علاف قبولکردن یا نکردن تصمیم و تجربۀ خودم فرض کنم. اصلاً تو جای او؛ چه چوری بیاید بگوید که قبول کرده یا نه؟ ؛ لابد متولیانش باید اعلام کنند که لابد هرجور فهمیدند و دلشان خواست میگویند! غیر از این هم مگر میتوانند؟
نه من چنین ریسکی نمیکنم؛ ترجیح میدهم به قدر اشتها و ظرفیتم اوکی دادنش را بفهمم اما بدون ترجمه.
در شور لحظهای که دهان بعد از ساعتها، لذت آب و غذا را در آغوش میکشد خود خدا حضور دارد بدون وکیل مدافع!
شوق این لذت است که شکوه میدهد به همۀ ساعتهای گرسنگی و بیحالی. طنین و تلألو میدهد به گوهرهای اِجلالیِ رسیده به این انبان خالی و به لبهای خشکی که چند لحظۀ آخر قبل اذان تکان تکان میخورد و بدون معذب بودن و بدون احساس پررویی و زیادهخواهی، پرده از راز و نیاز برمیدارد.
اینهمه حلوای نقد را تاخت بزنم با نسیه مبهم "رضای خدا" ؟
نمیزنم!
و امّا دیدگاهم در مورد حجاب احتمالا هم فمینیستها را میرنجاند و هم زاهدان سجاّدهنشین را.
مادربزرگ ماماحیات (که مادربزرگ مادرم بود و بخاطرش دارم) از پیروان مکتب دوستداران آتش بود و شجرۀ مسلمانیم به حدود صد سال میرسد با اینحال احتمالاً مثل غالب تازهگرویدهها به یک آئین، از ترس ناخالص دیدهشدن، خیلی پرضرب اسلام ورزیدهایم در این دو سه نسل!
هرچه بوده حالم اینست که چارقد روی سر انگار که به اندازۀ موهای زیرش واقعی و اجتنابناپذیر به نظرم میرسد و موجّه میبینمش.
گاهی تلاش کردهام که غبار عادت از چشم پاک کنم (که البته یحتمل با دست غبارآلودی که با دستمال غبارآلود پاک شده) و خالص ببینمش در حد وسع؛ امّا وسع، همیشه به همان نتیجه رسیده که وجود پوشش به عنوان فرصتِ ندیدن، برای فهم و هضم زیبایی، یک ضرورت است؛ ضرورت است تا دیدن، زنده بماند و نفس بکشد و نوشدن از یادش نرود!
نکته: سالیان مشق و مشاهدۀ معماری اقوام گوناگون مرا در درک این باور یاری دادهاست.
من با این سه بُعد معروف دینداری اینجوری همراهم؛ این همراهی ترکیبی است از احتیاط، واقعبینی و وفا که تا حالا همراهیم کردهاست.
مدّتهاست که پنجرهها را بازگذاشتهام و دل و دین را سپردهام دست رودخانه پرخروش زندگی تا گاه و ناگاه بیاید و بتازد و بشورد و ببرد هرچه که تاختنی و شستنی و بردنی است و فعلاً این سه تا جان نسبتاً سالم بدر بردهاند!
***
نکته دیگری هم در سوال آن دوست بود که بعدها و تحت عنوانی دیگر درباره آن خواهم نوشت گیجی و دربدری اگر بگذارد.
از استرس و سرما یخ زدهام. دم در کوله را زمین میگذارم و به بهانه درآوردن ظرف قطاب کمی با خودم مهربانی میکنم که: بیخیالبرو ببین چی میشه!
دم در نوشتهاند که ایشان را نبوسید! منطقیست؛ امّا بیش از پیش احساس مزاحمبودن میکنم.
و بالاخره به سالن نگاه میکنم. خدایا.زن کهن را میبینم که با موها و روسری سفید نشسته کنار پنجره روی ویلچر، کبری بغلش میکند و میگذاردش روی مبل؛ میگوید: آمدن مهمان را از قبل بهشون نمیگم وگرنه از هیجان خوابشان نمیبرد. یکدفعه گرم میشوم ؛ دستها و صورت یخکردهام گُر میگیرد! مزاحم نیستم، مهمانم! مهمانی که خبرش را ندادهاند که میزبان از ذوق بیخواب نشود!
مینشینم کنارش و میگویم دکتر شیدا مرا
فرستاده و فقط آمدهام که شما را ببینم. کمی فکر میکند و شیدا را یادش میاید بعد
با شیطنت اطوار میریزد و سیما بینا میشود که: آمده حال تو احوال تو سفید روی
تو.ای جان حقا که نوه بیبی خانم استرآبادی اولین زن طنزپرداز ایرانی مهلقا
خانم!
میچرخم سمتش و کمی فاصله میگیرم میترسم میکروبهایم سرایت کند به این زن عجیب که وارد دومین صده زندگیش شدهاست. دستم را میگیرد احوال دکتر شیدا را میپرسد و یادش میاید که معمار است: پس تو هم معماری! خاطراتی از یک معمار آمریکایی یادش میآید که به اشارۀ او با معماری ایران و یزد مواجه و شگفتزده شده؛ از معماری ارگانیک و نچرال آرشیتکتور آرام و شمرده اما واضح و سلیس حرف میزند. سر تا پا نگاه شدهام امیدوارم که دقیق نبیند؛ چرا که اشکهایم بیصدا و پرقدرت جاریست انگار در محضر روح جهانم!
نه غم نه شادی نه ذوق و هیجان؛ اشکهایم جاریست از سر احترامی عمیق و ساکت که برای خودم هم ناشناخته هست. قطابم را هم انگار دوست دارد ای جان، اصلاً امید نداشتم بتواند امتحان کند!
با لحنی اشرافی و اصیل سرشار از عشق و دانایی حرف میزند؛ انگار معماری دهۀ چهل خورشیدی باشد محصول ازدواج تمیز مدرنیته و سنت! ازدواجشان نه قاطی پاتی شدنشان!
از غم فردا میگویم و نگرانی برای بچّههایمان. میگوید کلمۀ غمگین حتّی رو زبان هم مخرّب است! خدا هر چیزی را با ضدّش نشانت میدهد؛ اپوزیت باید باشد تا پوزیتیو درک شود!
میگوید: دخترم نوزاد بود و خوابیده در گهواره؛ واکنش زیادی به صدای سوختن چوب در بخاری نشان میداد، زمین را با ملافه تمیز فرش کردم زیر پایش و گذاشتم که بخزد! به سختی و مثل کرم خودش را جمع و باز کرد تا رسید نزدیک بخاری! مراقبش بودم باند و پماد و . را هم آماده کردم اما مانعش نشدم؛ انگشت کوچکش را زد به بخاری و جیغش درآمد؛ دستش را پانسمان کردم امّا گذاشتم تجربه کند!
فکّم میچسبد به سقف! این عشق به عتاب آلوده و این مهربانی محکم و لطیف را نمیتوانم درک کنم!
دو مهمان دیگر میرسند، میگوید: کبری! دایرۀ من کجاست؟ قلبم تکان میخورد که اینطور: وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم!
اینست نسخه نهایی!
میگوید در انجمن یک روزی را اعلامکردهام به نام روز قِر! از پشت مبل دف را میآوریم و شروع میکند به نواختن. مهمانها آشناهای قدیمش هستند و به سرعت چسب رابطه میشوند! جو خیلی صمیمی و خودمانی میشود امّا دیگر سکوت متحیّر من تنها مخاطبش نیست و فرصتِ شنیدنش تا حدود زیادی تمام میشود. دف میزند خانم "م" میرقصد حرف میزنیم و شعر میخوانیم.
میگوید: کبری! دفتر زرد را بیاور که امروز را بنویسیم، خودکارم را میگیرد و بعد با ملاحت تمام میگوید: نمیتونم که.خودت بنویس که آمدی! مینویسم و تاریخ میزنم!
کبری صدایمان میکند برای ناهار! قرار نیمساعته بکشد به ناهار؟ از خودم تصور اینهمه را ندارم امّا میروم. ملکۀ کوچک اندام مینشیند در رأس میز و با وقار و تلألو از حسین یاد میکند که از میز ناهار خلوت دلگیر میشد و شاکی، هر جملهاش را با یک کلمه قاب میکند: حسین من!
فضای خانه و جزئیاتش به شکل غریبی زیبا، اصیل، ساده و سنجیده هست، ترکیب سبز و آبی
سیر و قهوهای چوبها آدم را مم میکند به عزیزبودن و انس!
غذا میخوریم شماره رد و بدل میکنیم و برمیخیزم که بروم. میکروبهایم را جدّی نمیگیرم، جسور شدهام دستها و موهایش را میبوسم و میزنم بیرون.
در هشتی خانه مینشینم، خودکارم لای دفتر زرد جامانده، کمی توی گوشی تایپ میکنم تا حسم بیات نشده. کمی خنک میشوم و برمیخیزم.
به خدا میسپارم این زن زیبای دانا و به شدّت ملیح را و از خانهاش بیرون میایم.
کوله را که هنوز سنگین است دوباره پشت میکنم و راه میافتم؛ مسجد مجللی سر کوچه هست که آیفون تصویری دارد! زنگ میزنم که: اجازه؟ میشه ما نماز بخونیم؟ یارو میگوید: نع!
ای بابا! عزیزی از سرم میپرد!
چه شاعرانه! زنی تنها با کولهای بر دوش در فصلی سرد با حس عمیق رهایی و بیمرزی دنبال تکّهای زمین خدا برای سرگذاشتن به سجده :) دوباره در سکوت و با لهجۀ یزدی ازش تقاضا میکنم که دستی بگیرد زیر کولهام و مراقب شانهها و گردنم باشد! با دلآرایی چشمکی میزند و میگوید: چشم!
سوار بیآرتی میشوم رو به میدان ولیعصر و دوباره ایستگاه را رد میکنم از بس که شهرستانیم! پیاده میشوم و با توجه به زمان زیادی که پیش روست و به اتّکای دستی که زیر کولهام گرفته تصمیم میگیرم پیاده گز کنم.
راه میروم و راه میروم و فکر میکنم از غم و شادی توأم سرشارم. به ساختمانهای بلند و عبوس نگاه میکنم و به چالۀ محبوسی به نام تهران. یکباره به خودم نهیب میزنم که: رو بگردان!
به احترام مهلقا چنگ میاندازم به دامن امید و چشمم را به تناوب بین آسمان و درختها به حرکت درمیاورم. بالأخره یک روزی میرسد که انگشتمان را قشنگ بچسبانیم به بخاری و جیغمان بلند شود و نعره بزنیم که: غلط کردیم! حالا بگو چکار کنیم؟ تا آنروز بمان مه لقا! بمان مادر خسته و زخمی وطن! بمان و پماد و پانسمانت را هم دم دست نگهدار!
حدود یک ساعت راه میروم و عاقبت میرسم به
تالار فردوسی. هنوز یک ساعت مانده به شروع برنامه شب درویش.
از پیرمرد باغبان سراغ نمازخانه را میگیرم؛ میگوید: نداریم! اطوار ریز کی بودی آخدا؟
عیب ندارد وضو میگیرم و با سنگی که از باغچه برداشتهام روی نیمکتی که در امتداد قبله هست به نماز میایستم. مردکی که از اول ورودم دوروبرم میپلکد و آشکارا اهل ماجراجوییست میآید سمتم و میگوید: آبجی! قبله اونطرفه!
موقعیت سورئالی است! نمازخواندن روی نیمکت راه راه و سنگ ناهموار و در اثنای آن متلک خلاقانه دریافتکردن!
این تکلیف بیمزه و تکراری سی و چند ساله این روزها در حسن و ملاحتی نشسته که حالخوب کن است وگرنه خون طرف میفتاد گردنم!
هم کتاب و کاغذ و خودکار ندارم و هم حسابی سردم شده؛ میروم داخل لابی و گرما و صندلیهای راحت و تابلو نمازخانه غافلگیرم میکند. مینشینم و نگاه میکنم به سالن که کمکم دارد از همفکرها و همدردهایم پر میشود.
هنوز سایه بودم در "گاهی من"ی
دیگر که آقای درویش را شناختم و با کامنتی زیر یک پست از مهاربیابانزایی برای
اتصال شور و نیاز درونیم به اقدامی موثر در جهت اعتلای طبیعت وطن از ایشان کمک خواستم؛
از این طریق بود که با مریم منصوری و چند محیطزیستی دیگر یزد آشنا شدم و بعد زنجیرهای از آدمها و رویدادهای سبز را شناختم از طریق سایت و بعدها پیج و کانال آقای درویش.
از اسکندر فیروز و مه لقا ملاح و عبدالحسین وهابزاده و حسین آخانی تا عارف آهنگر و کوروش بختیاری و. آنقدر گوش دادم که از بر شدم. همیشه خردمند امیدوار.سرخوشانی که به یک جرعه شبنم سیرند و سحر آنست که بیدار شود اقیانوس و.
سر رودروایسی با آقای درویش بود که آموختن دوچرخهسواری را جدی گرفتم و خیلی چیزهای دیگر را.
همواره در کنار تحسین همۀ پیشرو بودنش در سبزاندیشی و زیستن سبز، بعضی توانمندیهایش متعجم کردهاست؛ قابلیت حمل عمیقترین غم ها و دیوانهترین شوقها در کنار هم، قدرت در چنگ گرفتن مخاطب و نوسانش میان خوف و رجا و شهامت این که گیلاسهای دیزباد بالا و "مبادا تبر مبادا شکار" و مردم فریدونشهر و کل و بز و میش و آهو و جرال و مرال و.اینها را هزار بار بگوید و باز تازه باشد و تأثیرگزار و خیلی چیزهای دیگر باعث میشود که عمیقا خالصانه و برّنده به ایشان حسودی بورزم در حدّ وسع و به حول و قوه الهی! :)
خلاصه وقتی بلیط چهارشنبه شب جور نشد تصمیم گرفتم که این همزمانی را هم پاس داشته و جهت تقدیم احترامات فائقه و حسودیهای لایقه اینجا حاضر شوم!
گرمای سالن مهربانی میکند و در یک لحظه خوابی سبک مر از خودم میرباید و یک آن بعد چشم باز میکنم به صورت خندان شقایق و بعد هم آقای درویش.
سخنرانهای متعددی حرف میزنند امّا طنز
شیرین، بیپرده و عمیقاً غیرمتظاهرانه و غیررومانتیک حسین آخانی که سریع و خلاصه
در کلامش نشسته بود حالم را خوب میکند.
پختگی و روشنی کلمات محمد فاضلی هم حسابی
متمایز است و علاوهتر به دلم مینشیند. دم در که بهش میگویم میگوید: تقصیر
خودشه! بهش میاد! میگویم: شما هم بیتقصیر نیستی!
امّا بیخیالی و یلگی مجری برنامه که در چهره و لباس و اجرا و تذکراتش جاریست مقام اول دلبری را کسب میکند.
بدم نمیآید من هم شعرم را بخوانم و خودی
بنمایم امّا حال ندارم با مجری بیاعصاب دست بهیقه شوم.
بخش بالغ و حسابی وجودم جان گرفته از صبح و بلد است نوجوان سرکش و گیج را آرام کند بی که برماندش! تحت تأثیر "متوجِّه بودن" صبحم و جلب توجه و "متوجَّه" بودن جاذبۀ همیشگیش را از دست داده؛ اینست که مینشینم به تماشا و گوشدادن و کف زدن.
اخر برنامه جشن تولد است و کیک و شمع و دست و جیغ و هورا و.بستۀ دوم قطاب را تقدیم میکنم و از سالن میزنم بیرون.
در لابی آه از نهادم بلند میشود وقتی لیوانهای یکبار مصرف پذیرایی را میبینم. 200-300 تا البته رقمی نیست که آسمان را به زمین آورد امّا در چنین شبی و در حضور چنین آدمهایی حتماً فریاد زمین را به آسمان بلند میکند، نمیکند؟
کمِ کم باید این رقم در هزار ضرب شود تا عمق فاجعه را معلوم کند. یادم باشد آبجیهایم در لشکر " زیروویست" را بسیج کنم.
در لیوانم چای میریزم و به محوطه که میرسم تازه میفهمم که چقدر هلاک این شراب داغ بیخاصیت بودم.
کولهبار سبکم را که به شانه میکشم قلبم گزگز میکند! چرا برای علیرضا هیچ فکری نکردم؟ تا آخر به فکر برگشتن چهارشنبه بودم که نشد. سوار تاکسی میشوم و همۀ عمّگیم را متمرکز میکنم تا یکجوری دست خالی بودنم را پوشش دهم و حریف شیرینی دیدار برادرزادههایم بشوم.
سفر مرا به کجاها که نبرد!
"کاردا پاکیزه بلدین آخدا!"
***
پی نوشت:
1-اگر خودکار و دفترچه اهدایی برادرم نبود در مسیر طولانی برگشت یحتمل از ورم نوشتن به ابدیت ملحق شده و فرصت صد و یک ساله شدن برای همیشه از دست رفته بود!
2- عکس هم دارم ولی نمیدانم چرا به صورت چپه آپلود میشود. من هم که تازه از اینستاگرام اثاث کشی کرده و کار سخت پروام نیست! شاید بعداً گذاشتم.وارد کوپه میشوم، مرد جوانی قبل از من آمده، شماره بلیط را دوباره نگاه میکنم؛ او هم. و خب درست است.
مینشینم سه مرد دیگر هم از راه میرسند؛ ظاهراً سایت علیبابا جغرافیا را فراموش کرده و مثل ممالک مترقیه بلیط فروختهاست. فکر میکنم بد نیست که خیلی متمدّنانه باب گفتگو را باز کرده و نشان بدهیم که چقدر شریف و وسیع و بلندنظر هستیم؛ امّا حوصله ندارم، مثل اسب گاری خستهام؛ آنهم بابت کارهایی که برای هیچکدامشان سر هیچکس نمیتوانم منت بگذارم! یک صبح تا ظهر نمره دادهام و یک ظهر تا شب دو سه رقم غذا پخته و به رتق و فتق امور پرداختهام که ثابت کنم نات اونلی به فکر رشد شخصی هستم باتآلسو مادر و همسری نمونه و فداکارم!
باور کپکزدهای ته ذهنم هست که میگوید: زن اگر قرار باشد کاری را برای خودش، فقط برای خودش انجام بدهد؛ آنهم کاری مثل یک سفر تک نفره غیرضروری، حتماً لازمست که به بقیه باج بدهد.
میدانم که این پیام از طرف هر کسی صادر شود سرچشمهاش همین دل رمیده نامهربان با خود هست. تصمیم گرفتهام این درد را درمان نکنم بلکه بگذارم برای خودش بچرد و عرعر کند من هم کار خودم را بکنم! تا بخواهم این گره کور تاریخی را باز کنم جوانترین رویاهایم هم پرپر میشوند صدویک سالههایشان که دیگر هیچ!
علیایّحال به غلطکردن افتادهام و خمیازه پشت خمیازه کلافهام کرده؛ سبیلکلفت پنجم که از راه میرسد متقاعد میشوم که بیفتم دنبال تغییر کوپه.
بر مبنای جغرافیا، خواسته تغییر کوپه به منظور تفکیک جنسیتی، سریعتر از هر درخواست مدنی دیگری پاسخ میگیرد طبیعتاً و چند دقیقه بعد، نفر سوم یک کوپه نه میشوم، تا جا دارد بیحجاب میشوم و هنوز جاگیر پاگیر نشده به خوابی میروم که روی تلق و تولوق واگن میرقصد.
صبح با صدای مأمور ملافه بیدار میشویم با توجه به تأخیر محتوم قطار تا حوال 5/7-8 فرصت داریم که با سرعت و ظرافت همدیگر را تخلیه اطلاعاتی کنیم و صبح خود را بسازیم. اطلاعاتی که هیچ گرهی نمیگشاید مگر از یقۀ تنگ غریبگی و چه خوب گشایشی است!
دو تا از خانمها جلسۀ اداریی دارند که حتما به آن دیر خواهند رسید و سومی که نیمه شب آمده یک خانم چادری خیلی منتقد و شیک است که تند تند و با اعتماد بنفس زیاد حرف میزند و به قشنگی و با جزئیات، نوع و میزان سرمای کوپه را با دفعات قبل مقایسه میکند. انگیزۀ سفرم را که میگویم تعجّب میکنند:
دیدار
مادر محیط زیست ایران مه لقا ملّاح
-خب چکارها کرده این مهلقا خانم؟
کمی راجع به فعالیتهایش توضیح میدهم، تشکیل اولین سازمانهای مردمنهاد، آموزش ن و کودکان و این که بیش از شصت سال است که زباله دم در نگذاشتهاست. (اینطور که شنیدهام) زن جوان قهقهه میزند که: خب چیکارشون کرده؟ خورده؟
مثل یک کنشگر خیلی ملوس نفس عمیق میکشم و در مورد سبک زندگی بیزباله کمی توضیح میدهم و کارهایی که میشود کرد، از کاهش مصرف تا بازمصرف و تعمیر و حذف نایلون و کمپوست و.کمی متأثر میشوند و بعد میافتند روی دور تند و در فرصت باقیمانده، داد سخن میدهند از ظلم و اختلاس و نابسامانی و خاکفروشی و فروچاله و سدّ واووووه ماشالا چقدر دانش عمومی مردم بالا رفتهاست امّا کماکان معتقدند که: این تقّا به اون توقّا نمخوره! (ضربالمثل یزدی با این مفهوم که درد خیلی بزرگتر از درمانهای جزئی و کوچک است). علیایحال کنشگری را بیخیال میشوم و ملوس و مأیوس در خودم فرو میروم!
***
در ایستگاه مستقر میشوم، 11-5/10 قرار دارم باید کمی صبر کنم و بعد راه بیفتم تا زودتر نرسم. به امید همراهی چند آشنای محیط زیستی بودم که همگی اعلام انصراف دادهاند. غریبانه میروم سراغ پادکستی از رادیو دیو که روی گوشی دارم و عنوانش به نظرم جذاب آمده: بگذار وحشی بماند!
صدا
را با علامت قرمز رنگ روی هدفون کنترل میکنم تا کر نشوم؛ امّا به سختی شنیدهمیشود
باید کاملاً متمرکز گوش کنم؛ واحیرتا! مضمونش طبیعت است و یک تکّههایی از صدای مهلقا
ملاح (صوت " همۀ درختان من") را هم دربردارد:
خدمت از کانال من یعنی آموزش! آموزش چی؟ اولاً واقعیتها که من کی هستم؟ از کجا آمدهام و آدم شدهام؟ این طبیعت من را آدم کرده! این طبیعت، مورد احترامه!. با این درخت چکار داریم میکنیم؟ داریم حریصانه وحشیانه نابودش میکنیم، روزی یک هکتار به کویرمون داریم اضافه میکنیم! این گریه نداره بچّهها؟
در مسیرم، نمیفهمم کی راهافتادهام! با پاهایم راه میروم و با بقیۀ وجودم گوش میدهم. قطاب را در ظرفهای شیشهای دردار سفارش دادهام و کولهام حسابی سنگین است، آنچه میشنوم نیز! لذا نه موقّر و موزون که لخلخکنان و تلوتلوخوران و مست، میروم و گوش میدهم.
بر اساس نشانی، سوار بیآرتی پارکوی میشوم صندلی خوبی آن جلوها گیر میاورم، کوله را پایین میگذارم و نفسی به آسودگی میکشم بعد محض احتیاطی بیمورد، مقصد را با راننده چک میکنم، میگوید: اشتباه سوار شدهای! این ایستگاه را باید با خط تجریش بروی.پووووف! تاج و تختم را رها میکنم و پیاده میشوم.
خط تجریش امّا انگار سرزمین دیگری است! صندلی خالی که هیچ جای خالی برای ایستادن هم به دشواری جور میشود، حدود دو ساعت میایستم و از پنجره به تهران شلوغ نگاه میکنم، گاهی هم میچرخم سمت همسفرهایم که آرایشهای غلیظ روی صورتهای ملول و ماتشان ماسیده و نمیدانم چرا هیچکدام با هم کلامی حرف نمیزنند. حضور تنهایی وسط آنهمه آدم تنها آنهم در فشار جمعیت، تناقض لهکنندهای است.
حتی حدس زدن قصّۀ آدمها هم هیجانی ندارد از بس که همه به شکل مشابهی غمگینند. نیم ساعتی میگذرد از دختری که اول کار سپرده بودم ایستگاه همایونی را به من گوشزد کند دور شدهام او را جمعیت برده جلوتر و مرا عقبتر. دوتا دختر دانشجو سوار میشوند که یکیشان به شکل مسحورکنندهای زیباست؛ از آن قشنگها که با خودشان هماهنگند! ضخامت کرمپودر روی صورتشان، چشمهای روشن و خندانشان و حتّی ریملِ نه زیاد نه کمشان روی مژهها با هم جور است! حالم بهتر میشود و چشمم روشنتر! دمت گرم خدا!
فاصلۀ ایستگاه همایونی را از او هم میپرسم و میگوید: خییییییلی مونده هنوز! خدایا بعد اینهمه وقت؟! مطمئنم میکند که خبرم خواهد داد. (پیرزنهایی را تصوّر کنید که با مرغ و بز و اردک و بقچه نان و کشک محلی آمدهاند شهر دیدن دخترشان و آدرس میپرسند و میگویند خیر ببینی مادر! )
بعد کمی به گفتگویشان با هم گوش میدهم و میروم توی حال و هوای جزوه و امتحان و پسرها و.فروشندههای اتوبوسی یکی پس از دیگری کلیشههای فروششان را میخوانند و مثل همیشه حسودیم میشود از اینهمه شهامت و واکنش مخاطب را به هیچ انگاشتن!
بعد شروع میکنم در سکوت و از سویدای جان قنوت یزدی خواندن و تیکّهانداختن و شوخی با حضرتش! باز این یکی جواب میدهد و زمان را قیچی میکند، یکهو بخودم میایم، کسی از دور شانه به شانه ضربهاش را فرستاده که به آن دختر سبزه بگویید یک ایستگاه بعد پیاده شود، برایش دست تکان میدهم؛ دخترِ قشنگ میخندد که: به همه سپردهای که! سرخ میشوم و میگویم: ترسیدم جا بمانم، اهل شهرستانم؛ خودش و دوستش و خانم چادری نشسته شروع میکنند به دلداری دادن که همه مال شهرستانند و. البته من به صورت یک فکت و توضیح گفتهام نه یک نقطۀ ضعف و مایۀ شرمندگی؛ امّا بخل چرا توضیح نمیدهم و میگذارم که در حس خوش تسکین و همدلی غرق شوند از بس که خوبم! زور تنهایی کم شدهاست.
ایستگاه همایونی پیاده میشوم و میفتم دنبال مقصد؛ سر کوچه جورابم را عوض میکنم و کمی کرم و عطر و. تازه هول میکنم که حالا برم چی بگم؟ لعنت به هرچی رفیق نیمه راه!
راه برگشتی نیست، باید بروم و باقی کار را بسپارم دست لحظهها. کمی میروم و برمیگردم و میپرسم تا بالاخره خانه را پیدا میکنم، کبری میاید به استقبالم!
ادامه دارد.
هنر میتواند از هنرمند بزرگتر شود؟
در نوجوانی این سوال افتادهبود سر زبانت و از هر آدم حسابیی که میدیدی میپرسیدی. غالباً به فکر فرومیرفتند و غالباً از فهمیدن این که "آری میشود" در درون خودشان به وجد میآمدند.
حالا روزگاری شده که 49 سانتی 3100 گرمی که خودت زاییدهایش و شیره جان به کامش ریختی اژدهایی شده و میبلعدت! و در درون خودت به وجد میایی!
ناله میزنی که: از خودم به ستوه آمدهام!
با ملاحت و بدجنسی و پررویی لبخند میزند که: حقتان است! آدمی که بنشیند به شمردن لایکهای عمه همسایهاش حقش است که دستش به دامن خودش نرسد!
راز بزرگی را فاش نکرده! خیلیها گفتهاند و حتّی خودت هم بلدی و عمیقاً تجربهاش کردهای؛ امّا بدمصب با نفوذ کلامی میگوید که ذوب میشوی!
کمی افاضات میکند و راهکار ارائه میدهد که.زیاد نمیشنوی؛ با اصل قضیه دست به یقهای! باد از دریچهای که بازشده میوزد و تنت مورمور است!
شب دوباره از برج عاج خرخوانی نزول میکند که: خب چه خبر؟
میگویی: خوبم خیلی خوب! کمی مرتّب کردم.
-خب؟
-تصمیم دارم که مرتب کنم! خیلی مرتّب کنم!
_فقط مرتّب؟
-مرتّبکردن یک "مادر-تصمیم" است؛ آن را که گرفتی بقیّه خودشان بدون مصرف انرژی زیادی گرفتهمیشوند!
***
القصه؛ اینستاگرام دلبری بود افسونکار که مرا به شوق همیشگی نوشتن معتاد کرد امّا بهایش را داشت کمکم میگرفت. حالا دارم تلاش میکنم این وضعیت را مشاهده و درک کنم. نمیدانم قادر خواهم بود شوق نوشتن را بدون اون قلب-نقطه لعنتی حفظ بکنم یا نه.
یک نفر از من خواسته درباره دین و آخرت و این قبیل چیزها نظرم را بگویم. کنجکاوانه و تفننی و. هم نپرسیده؛ یکجور اورژانسی و دوایی که گویی لنگ پاسخ است و به قول یزدیها دستش لای در!
از شما
چه پنهان من هم احساس خود " پیامبر جبران" پنداری بهم دست داد و نوشتم!
به کار بحران او بعید است که بیاید ولی خودم نوشتن این درونیاتم را دوست داشتم.
هرچند این قبیل خوداظهاریها در جامعه ما کار معقول و خردمندانهای نیست.
***
راهی برای فهمیدن حقانیت دین بلد نیستم؛ امّا فکر میکنم هر آدمی میتواند به نزدیکترین چیزی که از اجدادش میرسد تکیه کند و فهم دینش را از همانجا شروع کند. شاید دنبالهروی غیرخلّاقانهای به نظر برسد امّا جواب میدهد؛ دست کم اگر فکر کنی آستانهای میخواهی که دست بیندازی و خود را بالا بکشی و افقی را ببینی جواب میدهد.
همه جزئیات مکتوب آسمانی برایم بیحاشیه و پذیرفتنی نیست؛ امّا خیلی از آنها را زیبا میبینم. روزگاری بود که مقدار خیلی بیشتری از آن را زیبا میدیدم و روزگار خوشی بود.کتاب را میگشودم و جواب میگرفتم. روزگار خوشی بود! بارها از خدا خواستهام که اگر با چیزهای اساسیای که سفارش دادهام تداخلی ندارد گشودگی روحم را بازگرداند و مدّت زمان قابل توجهیست که منتظرم!
صحبت از خدا شد. خود خود خدا را هیچگاه نتوانستهام باور نکنم. برایم مثل مایع شفاف بیکرانیست که آنقدر بی قید و شرط، طعم و حال روحم را به سوپ زندگی اضافه میکند که نمیتوانم به امکان نبودن یا ناقص بودنش فکر کنم. آنقدر هست و خودش را بیان میکند که بیشتر از همۀ آفریدههایش مرا از خودم و قدرت و آزادیم میترساند! آنقدر هست که گاهی با دست خودش کفر مرا در میاورد تا رویش را بپوشانم و سنکوب نکنم! لذا اگرچه بلد نیستم برایت اثبات کنم امّا هست.
به حساب و کتاب فردا خیلی فکر نمیکنم؛ یعنی آنقدر که وجود بازتاب و بازخورد در حال را باور و تجربه کردهام دیگر خیلی ضرورتی به وقتگذاشتن روی اینکه " آیا هست یا نیست؟" نمیبینم؛ درواقع بودن یا نبودنش خیلی تأثیر محسوس روی تصمیمهایم ندارد.
البته در حوزۀ نیازردن هیچ ساحتی از زندگی این باور خوب جواب میدهد امّا پای آیینها و فرایض که پیش میاید ماجرا فرق میکند؛ اینکه کاری خاص را به شکلی خاص انجام بدهی و آن را عبادت بنامی قبل از اینکه دو دو تا چهارتا و نگاه علی معلولی خواسته باشد ایمان میخواهد ایمان بی قید و شرط! خب اینجا دقیقا جاییست که میشود جفتکپرانی کرد و گفت: نع! نمخوام! اصلاٌ چرا به این شکل خاص؟ و خب جواب معقولی هم من نتوانستهام برای این "یاغی درون" پیدا کنم؛
امّا چیزی که به آزمون و خطا در این چند صباح کشف کردهام اینست که حرف زدن با آن موجودیت بیکرانی که در آن شناورم چیزی است از جنس شفا و موهبت و فرصتی است که از کف دادنش توجیهی ندارد؛ امّا چرا در یک قالب خاص؟
با هزار تصمیم آگاهانه انضباطی که در آن پیروز نبودهام فهمیدهام که ارزش "باید"های غیرقابل مذاکره در پایبندی به "یک تصمیم خوب تکرار شونده" چقدر بالاست! پایبندی و وفا وجود آدم را هم شخم میزند و هم بارور میکند. صفایی در وفاست که آدم را میبرد و برنمیگرداند و اگر دل در گروی این قبیل رفتنها داشتهباشی کدهای ژنتیکی نمازخوانت میتوانند یاریت کنند؛ یاریت کنند که به آن آئین و تکرار آن پایبند و وفادار باشی!
میتوانی با بهرۀ زیرکانه از همین ظرفیتهای موجود داد دل بستانی و فاش هیچکسی هم نشود!
همۀ
اوراد عربی را میخوانی به شوق رسیدن به قنوت فارسی! (ماجرای باقالیپلو با ماهیچه
در کارگاه زندگی شاد)
نگاهت را به آسمان نمیدوزی به همینجا همین روبرو؛ به دستهایت!
عزّ و چز نمیکنی جدّی نیستی اخم نکردهای!
بحث نمیکنی! متقاعد نمیکنی!
دل میدهی و حرف میزنی به لهجۀ غلیظ خودت؛
چشم تو چشم و از موضع برابر!
موضع برابر یک شاه و یک گدا در بزم محبّت!
کلماتت تازه تازه از دهانت بیرون میجهند!
نابترین خلاقانهترین و ثبت نشدهترین محتوای خودت را در صمیمیت سیال فضا میپاشی و با حسّ عظیمی از شنیدهشدن جان میگیری
ادامه دارد.
اعصابم خسته است، از بس نشستهام توی خودم و دندانقروچه کردهام برای امروز و فرداهای خاکستری. بیراههرفتن آئینی که قرار بود شورآفرین باشد و بیدارکننده، غم و عصیان را به یک اندازه توی وجودم بیدارکرده و چند سال است که حتی شنیدن صدای مراسم محرم (که وقتی یزدی باشی در این دهه و بلکه کل ماه و سال، شدیداً اجتنابناپذیر است) عصبیم میکند. و چه کسی است که نداند، غم و عصیان همراه با هیچ کاری نکردن منجر میشود به روانپریشی!؟
ادامه مطلب
کابوس بیآبی مدتهاست که گوشهای از ذهنم هست اما این چند روز صدای مویهاش بلندتر به گوش میرسد.
یک ور خسته و مفلوکم دلش میخواهد زارینامه بخواند و آرزو کند: کاش مادر نبودم، کاش پیر بودم و نزدیک به مرگ و کاش اصلا و اساساً نبودم!
دلش میخواهد نیمۀ خالی لیوان شکسته را بردارد و شاهرگم را بزند.
ور دیگرم امّا میداند این میانسالِ مادری که هست، اگر پیر و عقیم و محتضر هم بود سر آسوده به بالین نمیگذاشت از غم فلاکت این سرزمین؛ از غم این غریب بلاکش، -وطن- که بیش از هر زمانی در نفرین منابع و داشتههایش میسوزد.
کارد به استخوان رسیده را آنقدری عمیق حس میکنم که بفهمم دیگر مجالی برای ناله و یأس فلسفی نمانده و ازاینرو برآنم که نیمۀ پر که چه عرض کنم قطرههای باقیمانده ته لیوان را پاس بدارم و اینجا و آنجا راجع به تلاشم برای مصرف کمتر آب، بیشتر و بیشتر حرف بزنم؛ البته به امید اینکه تکثیر شود و تأثیر بگذارد؛ امّا بیشتر به عنوان یک آئین، یک تسکین و تحت تأثیر یک زمزمۀ درونی: من میتوانم سرعت سقوط را کمی فقط کمی کم کنم. ( خونش گردن خودش، پروفسوری که از اینجا رد بشود و راجع به 95 درصد کشاورزی و پنج درصد آب شرب حرف بزند!)
قدر مسلم اینست که من هم روی دامن نفتآلود همین وطن بالیده و بزرگ شدهام. من هم وسوسۀ سکرآور: "به من چه؟ به درک! اونا که خوردن و بردن یه کاری بکنند" را میشناسم.
من هم تنظیمات پیشفرضم روی آسایش و مصرف، مستقر است و دوست دارم 24 ساعت زیر باد کولر بیرحم آبی لم بدهم و فکر کنم بالاخره یکی یک کاری خواهد کرد!
لم بدهم زیر باد خنک کولر بیرحم آبی و یادم برود که اینجا کوهستان نیست ؛ کویر است! یادم برود که بابت این باد خنکی که میوزد گالن گالن آب است که به یغما میرود.
امسال که کارد به استخوان رسیده دست بردهام توی تنظیمات پیشفرض و دو سه روز است کولر را در ساعات کمی از روز روشن میکنم و در کمال تعجب متوجهشدهام که چندان هم فجیع نیست همیشه نبودنش؛ حتی در تیرماه جهنمی یزد.
خب سوالات جدیدی مطرح شده که پیش از این خیلی مهم نبود:
در تیرماه جهنمی یزد چه بنوشم؟
چه بپوشم؟
چه بخورم؟
کجای خانه باشم؟
تا گرما کمتر اذیتم کند؟
و به نتایجی هم رسیدهام:
سلام بر آبدوغ خیار، شربت خاکشیر، تخم شربتی!
درود بر خامخواری!
مرگ بر خورشت فسنجان و ادویۀ کاری!
و زنده باد نقطۀ طلایی خانهام؛ امتدادی که پنجره شمالغربی آشپزخانه (در واقع، درِ قدّیای که به حیاط خلوت باز میشود) را به پنجره جنوبشرقی هال وصل میکند و کوران مطبوعی میآفریند، خنک و مطبوع برای صبح و شب و قابل تحمل برای طول روز.
ده سال پیش هم اگر موقع طراحی خانه کولر را خاموشکردهبودم، شاید در همۀ فضاهایم از این نقاط طلایی بیشتر میساختم. (شاید آفتابشکن و عایق را هم جدیتر و اصولیتر مشق میکردم و ساختمان را وسط این برهوت، و بیزنهار رها نمیکردم.)
با حیاط خانه البته سالهاست که دوستیم. از همان اول شبهای پایان بهار و طول تابستان در آغوش پرستاره آسمانیم. تعداد زیادی از شبها خیلی خنک و مطبوع و شبهای معدودی قابل تحمل است. در شبهای قابل تحمل آجر فرشها را خیس میکنیم و سر و گیس خودمان را.
مهتابی حیاط را هم ده سال پیش اگر یک متری عریضتر ساختهبودم حالا بیشتر دستبوس خودم بودم، موقعیتش هم اگر جایی بین باغچه و حوض قرار داشت حالش حتماً خوشتر از حالا بود.
(خوش بحال خانۀ بعدی!) با این حال همین مهتابی سه در سۀ گوشۀ حیاط هم وقتی جمعمان را پناه میدهد، یکپارچه در جادوی ستارهها غرقمان میکند و چه بیصدا و بدون درد عبورمان میدهد از فاصلهها و دردها و ترسها!
مهتابی! دمت گرم که مزّه سکوت و خنکا و باهمبودن و ستارهها را سالهاست به ما میچشانی!
بساط سبزیکاری و گلدانبازی را هم دارم سعی میکنم دوباره راه بیندازم و از بارها شکستم در این مسیر ناامید نشوم. ور خرافاتیم زر میزند که دستت سبز نیست؛ امّا محل نمیدهم و چشم شیطان کور کمکم دارم قلقها را بلد میشوم .
علیرغم نظر بعضیها در حد فهم و سوادم معتقدم که پوشش گیاهی نباید جزئ اولین قربانیهای خشکسالی باشد. این آخرین سنگر را باید با جان و تن پاس بداریم؛ درختها نباشند ابر از کجا بیاید و تب زمین و هوا را چه کسی پایین بیاورد؟
صدالبته که مادر میانسال ترسیدهای بیش نیستم و از پس باغهایی که برج میشوند برنمیایم؛ امّا گلدانها و باغچهام این تابستان جانمیکنند که آبادتر از پیش باشند و بدیهیست که با پسآب آبیاری میشوند. پارچهای کوچک استیلم جاخوش کردهاند کنار سینک و هرچه که بدون شوینده شستهشود (خوراکی، لیوان آب، بشقاب میوه و.) را در آنها میریزم و میبرم پای گل و گلدان. حتمدارم اوضاع ویتامین دی هم امسال به از پارسال شده است!
***
ده سالی میشود که دل نکردهام بروم اصفهان؛ اگر هم ردشدهام، سرافکنده رفتهام که چشم تو چشم نشوم با جای خالی زایندهرود.
زایندهرودی که اندازه تشنگی ما سخاوت داشت امّا اندازه یغمایمان نه. به جای همۀ بیمغزهایی که زندگی را از زایندهرود ربودند و پای کاشی و آجر سفال و فولاد تبخیرش کردند شرمسارم و از این شرمساری بیدرمان و بیپایان خستهام.
یک روز یکی برایم پیام گذاشت که فرآیند لایک گذاشتن در وبلاگت چقدر دنگ و فنگ دارد و طولانیست! جواب دادم: همینست که هست! بچه پررو نبودم واقعا همان بود که بود! "بیان" خودش آن پروسه را گذاشته و در یک دامنه مفت، مدیر وبلاگ، خر صاحبخانهای بیش نیست!
دیشب اما وقتی خوابیدهبودم توی حیاط یاد آن ماجرا افتادم و معنای تازهای حس کردم.
باد میآمد شدید، موهایم و شاخههای تاک، این سو و آن سو پرواز میکردند و خواب، هیچ رقمه پناهم نمیداد. مثل جغد هوشیار بودم و از این هوشیاری خسته و شاکی. همه سلولهای مغز و حافظهام بیدار بود انگار و معنای تازه طولانیبودن فرایند لایک سخت درگیرم کردهبود.
فرآیند چیست جز اطوار سخت و آسان زندگی
بین مبدأها و مقصدها؟ همان که سهراب صدای فاصلههایش خواندهبود روزی. یاد " رندی
پاش" افتادم و دیوار آجریش –همان که یادش دادهبود با خواستهاش عمیقا مواجه
شود ، کمی قبلترش فرهاد با بیستونش و مجنون با بیابانش.
باد میآمد شدید و من برگشتهبودم به این روزگار؛ روزگاری که دیوارهای آجری با یک تاچ یا در حالت خیلی عتیقهاش با یک کلیک، غیب میشوند؛ روزگاری که صبوری و آهستگی و حضور در کنار من و امثال من و بقایای دایناسورها به موزهها منتقل شدهاند!
مثل کسی که خودآزاری دارد هی به دنیای رابطهها بدون فاصلهها فکر کردم و هی بیشتر دلم گرفت و جغد بیداری چشمهایش را در همه وجودم بیشتر گشود!
یادم آمد که در بیستسالگی، طولانی و دشوار بودن فرآیند لایک حداقل در چارچوبی که من ساخته و برگزیدهبودم برایم مایه تجربه چقدر، عمق و غنا شد و چقدر فرصت پرواز داد و چقدر فرصت دیدار با کرانههای خودم و او و زندگی.
احساسم خیلی شبیه به اوقاتی بود که به برف و بارانهای کودکیم فکر میکنم و به میوههای بیآفت و بیمنت باغ بلوار جمهوری و جویهایی که در کوچهباغها روان بود. احساس کسی که خورده و برده و برای بقیه چیزی باقی نگذاشته و بر برهوت پیش رو، چهل سالگیم مویه سر داد.
برهوتی که در آن فاصلهها کم شده و فرآیندها آسان و زندگی، موجود و عور و کوچکی که همه اعتبارش "حال" است؛ یک حال بی یال و دم و شکم که تف میکند به هرچه آینده و تصمیم سازنده!
حالی که لذت کشف را بدون رنج کاوش میخواهد و "من"ت را آنقدر بزرگ میکند که دیگر نه مَرکبت که مبدأت میشود و مقصدت.
شوق دیدهشدن و کشفشدن و خواستهشدن از حدش که بیرون بزند و از پیمانهاش که سربرود استعداد دیدن و خواستن و کشفکردن را کور میکند؛ آنوقت است که اگر عکس خودت را روی آینگی کمجان قاشق استیل هم ببینی شروع میکنی به طواف دور آن!
یادت میرود که معشوقبودن در حد یک خال کوچک روی صورت عاشقبودن قشنگ است و وای اگر کل صورت را خال فراگیرد!
وای اگر عاشقبودن تنها و تنها از معشوقبودن تغذیه کند!
وای اگر توانایی کاوش دنیا بدون در نظرگرفتن اهمیتی که به تو میدهد در وجودت بخشکد یا حتی فرصت جوشیدن و شکفتن پیدا نکند.
***
گروس! گروس! گروس عزیز! کاش میشد فیلم را
به عقب برگردانیم حالا نه آن اندازه که پالتو پلنگ شود و عصا به جنگل برگردد؛ حداقل به
اندازهی رسیدن به صدق و سلامت روزگار پیش از موبایل.
هنوز
اقتصاد توجّه بلد نبودم و البتّه هنوز زمانه در یغمای رهن توجّه در این حد دل و
دین نباختهبود که از شیرینترین دلخوشیهایم گوشدادن بود به همراه کار! کارهایی
مثل پیادهروی و کارهای روتین خانه و حتّی حلکردن مسألههای جبر و مثلّثات و
بعدها پروژههای معماری در مراحلی که میافتادند روی ریل و خطها و شکلها خودشان
بدون دخالت من همدیگر را پیدا میکردند و به ألفت میرسیدند.
مضرّات
چندکارگی را وقتی شنیدم باور کردم، قدرت مجابکنندگی گوینده بود یا حساب بودن حرف؟
نمیدانم!
با اینحال حساب صدا انگار فرق میکند. برای من برخی آواها و نواها که حق دارند با کارهایم همراه شوند اصلاً تاب دوییت ندارند و به سرعت چنان با کار ترکیب میشوند و آن را میبلعند که از تاک و تاک نشان، نشانی نمیماند!
باید از صاحب فتوا پرسید امّا حس من اینست که شنیدن در هنگام کار را به سادگی نمیتوان مصداق چندکارگی خواند؛ اصلاً بعضی شنیدنها موجوداتی ملیح و ملایمند که کادر میکنند فضا را و نمنمک با اجزای کاری که انجام میدهی ترکیب میشوند و ناغافل میبینی که نه چندکاره که یک کارهای!
صدا حلول میکند لابلای سبزیهای پاکشده؛ با ظرفها دانه دانه میرود توی سینک؛ با سرامیکها ساییده و پاکیزه میشود؛ از سر و دوش ایکس و ایگرگها و سینوس و کسینوس بالا میرود و بعد قل میخورد توی مفصل هشت وجهی طرحت و در فضاهای دورش میپیچد!
خوب یادم هست حال حلکردن انتگرالهای سال چهارم با کلّۀ فرورفته در حفرۀ میزچوبی تلویزیون و مغروق در نوار تازۀ شکیلا را! یادم هست که بابا طی اقدامی زیرکانه، ضبط و پخش را اساسی توی میز تلویزیون پیچکردهبود تا هیچکداممان بردن آن به اتاقهای شخصی را به عنوان آپشن در نظر نگیریم.
من امّا تحریم را دورزده و دفتر را آوردهبودم روی دامن شکیلا» و مشکلی نبود که ما دوتا با هم نتوانیم حلش کنیم!
یادم هست میز ترسیم فنی سال 73 و دالان وسیع صدای هایده» را که ساعت چهار صبح تسبیح سحرگاهانم میشد که: امیدم را نگیر از من خدایا.خدایا!»
یادم هست 74 را که با سراج» به فضای خاطرهساز و حتّی مسألههای بینمک ایستایی فکر میکردیم.
یارا یارا» هم که روح 1375 بود و ریز و درشت دانههای هنرستان برق» را با افتخاری» میبافت به هم و یک در میان پیدا و گم میشد!
از صدای جان جانان که دیگر نگویم! صدای شجریان» هرگوشه گیرم میانداخت و با دلآگاهی راه به راه فالم را میگرفت و درست میزد وسط هدف! صدای شجریان غالباً با همکاری سعدی فال و حال را چنان گوشۀ کاغذ پوستی هر طرح سنجاق میکرد که هزار سال دیگر هم از لوح دل و جان نرود!
فقط موسیقی نبود قصّۀ شب و راه شب و .دیگر برنامههای ملایم رادیو هم همراهان امنی بودند. آخرهای دیماه 76 انطباق سازۀ طراحی معماری4 را با با پلان پیچیدۀ مجتمع فرهنگی اصفهان اتود میزدم و قصّۀ شب، ماجرای عشق دختر اسرائیلی به پسر فلسطینی را میگفت و این دو تا گره کور بیربط بخوبی با هم کنار آمده و به هم پیوستهبودند.
حالا دیگر رادیو نیست؛ نه اینکه نباشد امّا دردسرها و بدویتی در این ابزار هست که به حال آسانگیر زمانه نمیخورد. از 88 هم که تلویزیون رفت به انزوا و دیگر خیلی کم روشن شد او هم کم و بیش غلطید در دامن بیاعتباری. موسیقیهای باب طبع من هم دیگر به آن شدّت زنده و تازه از راه نمیرسند و حالا زمانۀ دیگریست!
زمانهای که انواع رادیوها و پادکستهای مجازی چنان حراجی از صداهای شنیدنی راهانداختهاند که انتخاب دشوار شده!
مدّتی مرید رادیو بقچه» شدهبودم که عجیب راه بازکردهبود در خلوت و باهمبودنهایمان و گرهخوردهبود به کارهای خانه و پیادهروی و پروژهها و سفرها و.
امّا کمکم فهمیدم که رقیب کم ندارد؛ آکواریوم»؛ دستنوشتهها» و با کمی اغماض بندر تهران»
اینروزها با دستنوشتهها» همراهم و روایت طوفانی سحر سخایی از چهل سال موسیقی که از سه سالگیم شروع و تا حالا به 27 سالگیم رسیدهاست. روایتی پر آب چشم که اگر چه با ملاحظهکاری بسیار بیان شده امّا جان را از هم میشکافد و به تاراج میبرد.
خلاصه که تن دادهام به باور مشروعیت رابطۀ صدا با کار و لحظههایم سر پیری پر شده با بیاندازه شنیدن و شنیدن و شنیدن.
پیشنهادهای من:
از
رادیو بقچه؛ شمارۀ 23»
از
آکواریوم؛ زیر پل سیدخندان از تو جدا خواهم شد»
از
دستنوشتهها؛ همین روایت سخایی که گفتم
از بندر
تهران؛ بازخواهم گشت»
خوانش
من از فصل تحصیلی ما» را هم به طور ویژه توصیه میکنم با این لینک و این یکی تا دلیل اینهمه مقدهچینی
واضح و مبرهن گردد!
رویایم به هیچ جای حال این مملکت ورشکسته نمیخورد اما مأیوسانه و معصومانه باورشان دارم. اینکه رگه های باریک آب زلال کم کم این سیلاب گل آلود را رقیقتر میکنند و اینکه پلشتیها ریزریز راهشان را میکشند و میروند.
دل بستهام با همه ظرفیتم به کاهش 65درصدی تلفات چارشنبه سوری، به برف و بارانهای رحمت که امسال باریدند به هوایی که کمی کمتر ناپاک بود.
به صدای ساز بچه ام و آواز آن بچه ام که جورند با هم و با من،
به چشمهایی که شسته میشوند زیر باران اشک و نامرادی،
به دلهایی که در درد و ناامیدی و بی پناهی ذوب میشوند و دوباره در هیاتی نو از زیر خاک و خاکستر جوانه میزنند،
به شادیی که دوست دارم باور کنم پشت در است،
به خامی و خماری چشمهایمان که خورد خورد رنگ میبازد،
دل بستهام به دانه دانه زبالهای که نمیسازم،
به ذره ذره خاکی که توی باغچه ام جان میگیرد،
به یکی یکی بذر هایی که کاشتهام و صبح به صبح ذوق مرگ انتظار سراغشان میروم با صبر با شوق با پارچ آب،
دل بسته ام به بسیار کلمه ننوشته به هزار باده ناخورده،
دل بسته ام به اینهمه دلبستگی.
چیزی در منست که دریادریا باکلاسی یاس و حزن را تاخت میزند با یک جرعه امید دهاتی که با صدای توپ سال تحویل جان گرفته و الکی الکی فربه شده و سبز و صورتی و نارنجی میچرخد و میرقصد.
زندگی را بغل گرفته ام با غیظ و شوق و به سپیده دم فردا فکر میکنم.
کنکوری است و کاملا آمادگی گیردادن به هرچیزی را دارد.هیش و فیشی میکند که: چقققدر وقت اضافه داری مامان! و با خنده ام پرروتر میشود که: خوش بحالت چقدر بیکاری!!
چه کنم جان مادر که در این خانه شام و ناهار از غیب میرسد و کاسه بشقابها خود پاکشونده اند! ضمنا بچه پررو! برای یک نویسنده کتاب خواندن کار است نه بیکاری!
جوابی ندارد اما برای اینکه تلاشش را برای ضد حال زدن به نتیجه قابل قبولی برساند افاضات میکند که: خب در آنصورت باید رمان کلاسیک بخوانی! نه روزنوشته های یک عکاس. اینجور چیزها را باید خرج وقتهای سوخته کرد!
عجالتا حس خواندن بیصدا ترک برداشته لذا برخاسته سری به در و دیوار و اجاق میزنم که انصافا شبیه عناصر روبراه خانه های خانه داران نیست اما کافیست. گفتگو ندارد که کافیست!
اصولا بچه را نباید پررو تربیت کرد اما روی بچه پررو را هم گاهی نمیشود زمین زد!
لذا فردا عصر بعد از هشت ساعت کلاس، آش و لاش سراغ کتابخانه شرف میروم که: آغا رمان کلاسیک!
و اینطوریست که به اتکای شام و ناهار غیبی و ظرف های خودشوی، دست به کار خواندن جین ایر میشوم و هنوز به پنج عصر فردا نرسیده کلکش را میکنم! .
امواج نگاههای پرسشگر و شاکی اهل خانه که کار قشنگم کار غیرجدیم را نوعی اتلاف وقت میدانند بی تاثیر نبود بر وجدانم اما عزم و شهامت و انعطاف جین آنقدر روحم را تسخیر کرد که از همه دیوارها رد شدم.
شیرین بود و باز هم خواهم خواند از این دست.
***
عنوان برگرفته از کتاب
ویرجینیا ولف
از استرس و سرما یخ زدهام. دم در کوله را زمین میگذارم و به بهانه درآوردن ظرف قطاب کمی با خودم مهربانی میکنم که: بیخیالبرو ببین چی میشه!
دم در نوشتهاند که ایشان را نبوسید! منطقیست؛ امّا بیش از پیش احساس مزاحمبودن میکنم.
و بالاخره به سالن نگاه میکنم. خدایا.زن کهن را میبینم که با موها و روسری سفید نشسته کنار پنجره روی ویلچر، کبری بغلش میکند و میگذاردش روی مبل؛ میگوید: آمدن مهمان را از قبل بهشون نمیگم وگرنه از هیجان خوابشان نمیبرد. یکدفعه گرم میشوم ؛ دستها و صورت یخکردهام گُر میگیرد! مزاحم نیستم، مهمانم! مهمانی که خبرش را ندادهاند که میزبان از ذوق بیخواب نشود!
مینشینم کنارش و میگویم دکتر شیدا مرا
فرستاده و فقط آمدهام که شما را ببینم. کمی فکر میکند و شیدا را یادش میاید بعد
با شیطنت اطوار میریزد و سیما بینا میشود که: آمده حال تو احوال تو سفید روی
تو.ای جان حقا که نوه بیبی خانم استرآبادی اولین زن طنزپرداز ایرانی مهلقا
خانم!
میچرخم سمتش و کمی فاصله میگیرم میترسم میکروبهایم سرایت کند به این زن عجیب که وارد دومین صده زندگیش شدهاست. دستم را میگیرد احوال دکتر شیدا را میپرسد و یادش میاید که معمار است: پس تو هم معماری! خاطراتی از یک معمار آمریکایی یادش میآید که به اشارۀ او با معماری ایران و یزد مواجه و شگفتزده شده؛ از معماری ارگانیک و نچرال آرشیتکتور آرام و شمرده اما واضح و سلیس حرف میزند. سر تا پا نگاه شدهام امیدوارم که دقیق نبیند؛ چرا که اشکهایم بیصدا و پرقدرت جاریست انگار در محضر روح جهانم!
نه غم نه شادی نه ذوق و هیجان؛ اشکهایم جاریست از سر احترامی عمیق و ساکت که برای خودم هم ناشناخته هست. قطابم را هم انگار دوست دارد ای جان، اصلاً امید نداشتم بتواند امتحان کند!
با لحنی اشرافی و اصیل سرشار از عشق و دانایی حرف میزند؛ انگار معماری دهۀ چهل خورشیدی باشد محصول ازدواج تمیز مدرنیته و سنت! ازدواجشان نه قاطی پاتی شدنشان!
از غم فردا میگویم و نگرانی برای بچّههایمان. میگوید کلمۀ غمگین حتّی رو زبان هم مخرّب است! خدا هر چیزی را با ضدّش نشانت میدهد؛ اپوزیت باید باشد تا پوزیتیو درک شود!
میگوید: دخترم نوزاد بود و خوابیده در گهواره؛ واکنش زیادی به صدای سوختن چوب در بخاری نشان میداد، زمین را با ملافه تمیز فرش کردم زیر پایش و گذاشتم که بخزد! به سختی و مثل کرم خودش را جمع و باز کرد تا رسید نزدیک بخاری! مراقبش بودم باند و پماد و . را هم آماده کردم اما مانعش نشدم؛ انگشت کوچکش را زد به بخاری و جیغش درآمد؛ دستش را پانسمان کردم امّا گذاشتم تجربه کند!
فکّم میچسبد به سقف! این عشق به عتاب آلوده و این مهربانی محکم و لطیف را نمیتوانم درک کنم!
دو مهمان دیگر میرسند، میگوید: کبری! دایرۀ من کجاست؟ قلبم تکان میخورد که اینطور: وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم!
اینست نسخه نهایی!
میگوید در انجمن یک روزی را اعلامکردهام به نام روز قِر! از پشت مبل دف را میآوریم و شروع میکند به نواختن. مهمانها آشناهای قدیمش هستند و به سرعت چسب رابطه میشوند! جو خیلی صمیمی و خودمانی میشود امّا دیگر سکوت متحیّر من تنها مخاطبش نیست و فرصتِ شنیدنش تا حدود زیادی تمام میشود. دف میزند خانم "م" میرقصد حرف میزنیم و شعر میخوانیم.
میگوید: کبری! دفتر زرد را بیاور که امروز را بنویسیم، خودکارم را میگیرد و بعد با ملاحت تمام میگوید: نمیتونم که.خودت بنویس که آمدی! مینویسم و تاریخ میزنم!
کبری صدایمان میکند برای ناهار! قرار نیمساعته بکشد به ناهار؟ از خودم تصور اینهمه را ندارم امّا میروم. ملکۀ کوچک اندام مینشیند در رأس میز و با وقار و تلألو از حسین یاد میکند که از میز ناهار خلوت دلگیر میشد و شاکی، هر جملهاش را با یک کلمه قاب میکند: حسین من!
فضای خانه و جزئیاتش به شکل غریبی زیبا، اصیل، ساده و سنجیده هست،
ترکیب سبز و آبی
سیر و قهوهای چوبها آدم را مم میکند به عزیزبودن و انس!
غذا میخوریم شماره رد و بدل میکنیم و برمیخیزم که بروم. میکروبهایم را جدّی نمیگیرم، جسور شدهام دستها و موهایش را میبوسم و میزنم بیرون.
در هشتی خانه مینشینم، خودکارم لای دفتر زرد جامانده، کمی توی گوشی تایپ میکنم تا حسم بیات نشده. کمی خنک میشوم و برمیخیزم.
به خدا میسپارم این زن زیبای دانا و به شدّت ملیح را و از خانهاش بیرون میایم.
کوله را که هنوز سنگین است دوباره پشت میکنم و راه میافتم؛ مسجد مجللی سر کوچه هست که آیفون تصویری دارد! زنگ میزنم که: اجازه؟ میشه ما نماز بخونیم؟ یارو میگوید: نع!
ای بابا! عزیزی از سرم میپرد!
چه شاعرانه! زنی تنها با کولهای بر دوش در فصلی سرد با حس عمیق رهایی و بیمرزی دنبال تکّهای زمین خدا برای سرگذاشتن به سجده :) دوباره در سکوت و با لهجۀ یزدی ازش تقاضا میکنم که دستی بگیرد زیر کولهام و مراقب شانهها و گردنم باشد! با دلآرایی چشمکی میزند و میگوید: چشم!
سوار بیآرتی میشوم رو به میدان ولیعصر و دوباره ایستگاه را رد میکنم از بس که شهرستانیم! پیاده میشوم و با توجه به زمان زیادی که پیش روست و به اتّکای دستی که زیر کولهام گرفته تصمیم میگیرم پیاده گز کنم.
راه میروم و راه میروم و فکر میکنم از غم و شادی توأم سرشارم. به ساختمانهای بلند و عبوس نگاه میکنم و به چالۀ محبوسی به نام تهران. یکباره به خودم نهیب میزنم که: رو بگردان!
به احترام مهلقا چنگ میاندازم به دامن امید و چشمم را به تناوب بین آسمان و درختها به حرکت درمیاورم. بالأخره یک روزی میرسد که انگشتمان را قشنگ بچسبانیم به بخاری و جیغمان بلند شود و نعره بزنیم که: غلط کردیم! حالا بگو چکار کنیم؟ تا آنروز بمان مه لقا! بمان مادر خسته و زخمی وطن! بمان و پماد و پانسمانت را هم دم دست نگهدار!
حدود یک ساعت راه میروم و عاقبت میرسم به
تالار فردوسی. هنوز یک ساعت مانده به شروع برنامه شب درویش.
از پیرمرد باغبان سراغ نمازخانه را میگیرم؛ میگوید: نداریم! اطوار ریز کی بودی آخدا؟
عیب ندارد وضو میگیرم و با سنگی که از باغچه برداشتهام روی نیمکتی که در امتداد قبله هست به نماز میایستم. مردکی که از اول ورودم دوروبرم میپلکد و آشکارا اهل ماجراجوییست میآید سمتم و میگوید: آبجی! قبله اونطرفه!
موقعیت سورئالی است! نمازخواندن روی نیمکت راه راه و سنگ ناهموار و در اثنای آن متلک خلاقانه دریافتکردن!
این تکلیف بیمزه و تکراری سی و چند ساله این روزها در حسن و ملاحتی نشسته که حالخوب کن است وگرنه خون طرف میفتاد گردنم!
هم کتاب و کاغذ و خودکار ندارم و هم حسابی سردم شده؛ میروم داخل لابی و گرما و صندلیهای راحت و تابلو نمازخانه غافلگیرم میکند. مینشینم و نگاه میکنم به سالن که کمکم دارد از همفکرها و همدردهایم پر میشود.
هنوز سایه بودم در "گاهی من"ی
دیگر که آقای درویش را شناختم و با کامنتی زیر یک پست از مهاربیابانزایی برای
اتصال شور و نیاز درونیم به اقدامی موثر در جهت اعتلای طبیعت وطن از ایشان کمک خواستم؛
از این طریق بود که با مریم منصوری و چند محیطزیستی دیگر یزد آشنا شدم و بعد زنجیرهای از آدمها و رویدادهای سبز را شناختم از طریق سایت و بعدها پیج و کانال آقای درویش.
از اسکندر فیروز و مه لقا ملاح و عبدالحسین وهابزاده و حسین آخانی تا عارف آهنگر و کوروش بختیاری و. آنقدر گوش دادم که از بر شدم. همیشه خردمند امیدوار.سرخوشانی که به یک جرعه شبنم سیرند و سحر آنست که بیدار شود اقیانوس و.
سر رودروایسی با آقای درویش بود که آموختن دوچرخهسواری را جدی گرفتم و خیلی چیزهای دیگر را.
همواره در کنار تحسین همۀ پیشرو بودنش در سبزاندیشی و زیستن سبز، بعضی توانمندیهایش متعجم کردهاست؛ قابلیت حمل عمیقترین غم ها و دیوانهترین شوقها در کنار هم، قدرت در چنگ گرفتن مخاطب و نوسانش میان خوف و رجا و شهامت این که گیلاسهای دیزباد بالا و "مبادا تبر مبادا شکار" و مردم فریدونشهر و کل و بز و میش و آهو و جرال و مرال و.اینها را هزار بار بگوید و باز تازه باشد و تأثیرگزار و خیلی چیزهای دیگر باعث میشود که عمیقا خالصانه و برّنده به ایشان حسودی بورزم در حدّ وسع و به حول و قوه الهی! :)
خلاصه وقتی بلیط چهارشنبه شب جور نشد تصمیم گرفتم که این همزمانی را هم پاس داشته و جهت تقدیم احترامات فائقه و حسودیهای لایقه اینجا حاضر شوم!
گرمای سالن مهربانی میکند و در یک لحظه خوابی سبک مر از خودم میرباید و یک آن بعد چشم باز میکنم به صورت خندان شقایق و بعد هم آقای درویش.
سخنرانهای متعددی حرف میزنند امّا طنز
شیرین، بیپرده و عمیقاً غیرمتظاهرانه و غیررومانتیک حسین آخانی که سریع و خلاصه
در کلامش نشسته بود حالم را خوب میکند.
پختگی و روشنی کلمات محمد فاضلی هم حسابی
متمایز است و علاوهتر به دلم مینشیند. دم در که بهش میگویم، میگوید: تقصیر
خودشه! بهش میاد! میگویم: شما هم بیتقصیر نیستی!
امّا بیخیالی و یلگی مجری برنامه، علی دهباشی که در چهره و لباس و اجرا و تذکراتش جاریست مقام اول دلبری را کسب میکند.
بدم نمیآید من هم شعرم را بخوانم و خودی
بنمایم امّا حال ندارم با این مجری بیاعصاب دست بهیقه شوم.
بخش بالغ و حسابی وجودم جان گرفته از صبح و بلد است نوجوان سرکش و گیج را آرام کند بی که برماندش! تحت تأثیر "متوجِّه بودن" صبحم و جلب توجه و "متوجَّه" بودن جاذبۀ همیشگیش را از دست داده؛ اینست که مینشینم به تماشا و گوشدادن و کف زدن.
اخر برنامه جشن تولد است و کیک و شمع و دست و جیغ و هورا و.بستۀ دوم قطاب را تقدیم میکنم و از سالن میزنم بیرون.
در لابی آه از نهادم بلند میشود وقتی لیوانهای یکبار مصرف پذیرایی را میبینم. 200-300 تا البته رقمی نیست که آسمان را به زمین آورد امّا در چنین شبی و در حضور چنین آدمهایی حتماً فریاد زمین را به آسمان بلند میکند، نمیکند؟
کمِ کم باید این رقم در هزار ضرب شود تا عمق فاجعه را معلوم کند. یادم باشد آبجیهایم در لشکر " زیروویست" را بسیج کنم.
در لیوانم چای میریزم و به محوطه که میرسم تازه میفهمم که چقدر هلاک این شراب داغ بیخاصیت بودم.
کولهبار سبکم را که به شانه میکشم قلبم گزگز میکند! چرا برای علیرضا هیچ فکری نکردم؟ تا آخر به فکر برگشتن چهارشنبه بودم که نشد. سوار تاکسی میشوم و همۀ عمّگیم را متمرکز میکنم تا یکجوری دست خالی بودنم را پوشش دهم و حریف شیرینی دیدار برادرزادههایم بشوم.
سفر مرا به کجاها که نبرد!
"کاردا پاکیزه بلدین آخدا!"
***
پی نوشت:
1-اگر خودکار و دفترچه اهدایی برادرم نبود در مسیر طولانی برگشت یحتمل از ورم نوشتن به ابدیت ملحق شده و فرصت صد و یک ساله شدن برای همیشه از دست رفته بود!
2- عکس هم دارم ولی نمیدانم چرا به صورت چپه آپلود میشود. من هم که تازه از اینستاگرام اثاث کشی کرده و کار سخت پروام نیست! شاید بعداً گذاشتم.(خیلی انتظار نداشتم متن سفارشی،دوست داشتنی بشه حداقل برای خودم ولی اینقدر جو مرا گرفت که حتی خودمم درگیرش شدم. ضمنا اصطلاح تمدن کاریزی عنوان یک سخنرانی فوقالعاده از دکتر پاپلی یزدی است.)
***
ما زادگان این تمدن پرقدریم!
این تمدن کاریزی که یزد ما بر دامنش بالیده، زیباست؛
سرشارست از تکریم آب و خاک و انسان؛ سرشارست از حرمت به حیات و جاودانگی و معنا.
روزگاری این سرزمین میدانست راز حیات و ماندگاری را؛
روزگاری این سرزمینِ نجیب و بیادعا، بیفریاد و بیاعلام، آب و آبادانی وسرسبزی و حیات را وسط برهوت در آغوش میکشید!
آن روزگار اما گذشته و یزد ما امروز بسیار خسته است!
امروز خرد آن تمدن کهن، مشتاقِ بازیابی است و دوباره دانستهشدن!
ما ساکنان امروزیم و بیقراران فردا!
ما میخواهیم رسم پدرانمان را؛ ارزشهای پایدار دیروزمان را؛ با کلمات امروز مشق کنیم!
مشق کنیم نترسیدن از مشقت و تلاش را!
مشق کنیم پاکی و پاکیزگی و حرمت به چرخههای حیات را!
مشق کنیم اعضای یک پیکر بودن را!
ما میخواهیم،
یادمان بیاید به هم پیوستن و یاری جستن از توانها و اشتیاقهای گونهگون تمامی قبیله را!
یادمان بیاید برای شهرمان با هم باشیم،ما باشیم و جز به معجزهی "ما" نیندیشیم!
یادمان بیاید خیری اگر در پیشانینوشت این شهر هست –که هست، رقمزنندگان این خیر، همهی ماییم!
از زن و مرد و پیر و جوان و خُرد و کلان!
یادمان بیاید که شهر، این زنجیرهی به هم پیوستهی رویدادها و آدمها، هرگز نمیتواند از ضعیفترین حلقهی خود قویتر باشد.
امروز همه با همیم و عزم جزم کردهایم که قوی شویم و شهرمان را دوباره زنده کنیم!
یزد صبور ما خسته است و منتظر.
پروردگارا یاریمان کن!
سرخوشانه کالسکه را هل دادم و کنار درختچه توت ایستادم. یک توت قرمز رسیده چیدم و گرفتم جلویش؛ با تعجب نگاه کرد! یک دانۀ دیگر چیدم و گذاشتم در دهانم، او هم همین کار را کرد، چشمش آرام و صورتش شیرین شد و با ملیحترین لحن ممکن اعلام کرد که: گل خش بود! حلاوت کلامش نگذاشت توضیح دهم که هرچیز قرمزِ از درخت چیدهشده گل نیست؛ گذاشتم پشت این غفلت لطیف همانطور شیرین بماند و ایستادم به تماشایش.
عصرهای بهار 82 که با هم میزدیم بیرون کمابیش، اوضاع همین بود. بعد از دفاع پایاننامه، آرامش، فراغت و اردیبهشت بیش از حد معمول، خنک و دلپذیر بودند و من و سارای دو ساله، روزها و روزها همۀ کوچه پسکوچههای طوبای شرقی 16 را گز میکردیم و تا آخر دنیا میرفتیم؛ چند هفتهای به خودم امان دادهبودم؛ بعد از زاییدن و دو ساله کردن یک طفل، بعد از هشت سال معماری خواندن و آن پایاننامۀ بدقلق و سنگین، استراحت و چند هفته بیبرنامگی حق مسلمم بود.
زندگیم در اثنای ادارۀ همزمان پایاننامه و طفل شیرخواره، آغشتۀ نظم ناگزیری شدهبود و با اتمام درس و ورود فرزندم به سهسالگی یکباره میدان وسیعی را پیش رویم گشودهبود. صبحها کتابهایی را میخواندم که مدّتها منتظرشان گذاشتهبودم و عصرها با سارا میزدیم به کوچه، بیبرنامه و بیهدف. کمی راه میرفتیم و بعد انگار کالسکه تصمیم میگرفت که کجاها ببردمان!
امّا طبیعی بود که آن چند هفتۀ عسل مثل برق و باد بگذرد. کمکم فکری شدم که: خب آخرش که چی؟ تا کی و کجا میخواهی پیاده بروی؟ اصلاً سرزمین ناشناختهای این اطراف ماندهاست؟ چقدر کتاب؟ چقدر کلمه؟ چقدر طوبی؟ چقدر سارا؟!
واضح بود که دلم لک زده برای خشخش پوستی زیر دستم و قشنگ حس میکردم که شوقی عظیم در وجودم به بند کشیدهشده که مشتاق دریچهای به نام کار است تا رخ بنماید.
سال 73 وقتی دانشجوی رمیده و گیجی بودم که دست و بالش مدام به شاخ وبرگ نادانسته ها و ناتوانیهایش گیر میکرد، دوستم با جملهای به دادم میرسید که مرجعش را نمیدانستم: فردا در موردش فکر میکنم!
اسکارلت را نمیشناختم اما به عنوان یک هجده ساله متحیر که پر بود از حسِ دیرکردگی، به این وعده و به این به تأخیرافکنی نجاتبخش دخیل بسته بودم.
قبل از آن هم در دوره دبیرستان دو معلم از
نگاه عموم بچهها "رت باتلر" بودند که او را هم نمیشناختم؛ امّا میدیدم
که آن دو نفر آدمهایی قوی و زیرک هستند با نگاههای تیزی که حقیر و چندش نبود اما
ملکوتی و معنوی هم. حتما نبود!
آدمهایی نافذ که جام زندگی را غلیظ و پرمایه سرکشیدهبودند اما بر سرخوشی خود سوار بودند و سرمستی، مرئوسشان بود نه رئیسشان!
این تشخیصها برای بچههای شانزده هفده ساله، چندان قابل تحلیل و بیان نبود اما خیلیها (بجز نجمهشون که فیلم را ندیده و آخر خلافش از کرخه تا راین بود) بر شباهتشان به "رت" اتفاق نظر داشتند!
حوالی سی سالگی فیلم "بر باد رفته" را دیدم و از این که آفرودیت تایپ سبک مغزی مثل "اسکارلت" را الگوی "هراس گریزی" خود قرار داده بودم کم و بیش سرافکنده شدم!
از قیافه کج و کوله و چشمهای منگ و شانههای فراخ و صدای دخترکش "اشلی" (البته دوبلرش (: ) متأثر شدم و از پررویی و رندی و زیر و بمهای عجیب کاراکتر "رت" خوشم آمد.
آسیاب گشت و گشت تا یکی دو ماه پیش بالاخره کتاب به دستم رسید و فهمیدم که فیلم نسبت به محتوای کتاب تفالهای بیش نبودهاست؛ چرا که کتاب را نه صرفاً رویدادهایش که خودگویههای صادقانه بیپروا و گاهی هولناک شخصیتهای اصلی میسازد و به کمک مجموعه این اطلاعات است که ما را به تماشای گوشه گوشه شخصیتها برده و در جای هیجانانگیزی بین عشق و نفرت معلق نگه میدارد؛ چیزی که فیلم ظرفیت حمل و بیانش را نداشته و به اشارهای از رخدادها بسنده میکند!
بر باد رفنه را وقتی بخوانی به سادگی نمیتوانی ماجرا را خلاصه کنی در "سرگذشت دختری که زندگی را خلاصه در شور دلبری و طنازی میدید وجوه مختلف و متعددش گیرت میاندازد.
از اساس متوجه میشوی که جمعبندی و خلاصهکردن بدون قلع و قمع مفهوم، اساساً ممکن نیست!
همه 1500 صفحه را که ورق میزنی تازه جایی وسط سکوت فرود میایی در حالیکه انگار همه شخصیتها را پذیرفته و درک کردهای! جایی وسط سکوت چشمهای قهوهای ملانی فرود مینشینی و توهم میزنی که میشود بله میشود در ثروت و فقر در جنگ و صلح در کشاکش عشق و درد و وصل و هجر و دوستی و خیانت و. ایمانت را به انسان حفظ کنی!
سال 73 وقتی دانشجوی رمیده و گیجی بودم که دست و بالش مدام به شاخ وبرگ نادانسته ها و ناتوانیهایش گیر میکرد، دوستم با جملهای به دادم میرسید که مرجعش را نمیدانستم: فردا در موردش فکر میکنم!
اسکارلت را نمیشناختم اما به عنوان یک هجده ساله متحیر که پر بود از حسِ دیرکردگی، به این وعده و به این به تأخیرافکنی نجاتبخش دخیل بسته بودم.
قبل از آن هم در دوره دبیرستان دو معلم از
نگاه عموم بچهها "رت باتلر" بودند که او را هم نمیشناختم؛ امّا میدیدم
که آن دو نفر آدمهایی قوی و زیرک هستند با نگاههای تیزی که حقیر و چندش نبود اما
ملکوتی و معنوی هم. حتما نبود!
آدمهایی نافذ که جام زندگی را غلیظ و پرمایه سرکشیدهبودند اما بر سرخوشی خود سوار بودند و سرمستی، مرئوسشان بود نه رئیسشان!
این تشخیصها برای بچههای شانزده هفده ساله، چندان قابل تحلیل و بیان نبود اما خیلیها (بجز نجمهشون که فیلم را ندیده و آخر خلافش از کرخه تا راین بود) بر شباهتشان به "رت" اتفاق نظر داشتند!
حوالی سی سالگی فیلم "بر باد رفته" را دیدم و از این که آفرودیت تایپ سبک مغزی مثل "اسکارلت" را الگوی "هراس گریزی" خود قرار داده بودم کم و بیش سرافکنده شدم!
از قیافه کج و کوله و چشمهای منگ و شانههای فراخ و صدای دخترکش "اشلی" (البته دوبلرش (: ) متأثر شدم و از پررویی و رندی و زیر و بمهای عجیب کاراکتر "رت" خوشم آمد.
آسیاب گشت و گشت تا یکی دو ماه پیش بالاخره کتاب به دستم رسید و فهمیدم که فیلم نسبت به محتوای کتاب تفالهای بیش نبودهاست؛ چرا که کتاب را نه صرفاً رویدادهایش که خودگویههای صادقانه بیپروا و گاهی هولناک شخصیتهای اصلی میسازد و به کمک مجموعه این اطلاعات است که ما را به تماشای گوشه گوشه شخصیتها برده و در جای هیجانانگیزی بین عشق و نفرت معلق نگه میدارد؛ چیزی که فیلم ظرفیت حمل و بیانش را نداشته و به اشارهای از رخدادها بسنده میکند!
بر باد رفنه را وقتی بخوانی به سادگی نمیتوانی ماجرا را خلاصه کنی در "سرگذشت دختری که زندگی را خلاصه در شور دلبری و طنازی میدید وجوه مختلف و متعددش گیرت میاندازد.
از اساس متوجه میشوی که جمعبندی و خلاصهکردن بدون قلع و قمع مفهوم، اساساً ممکن نیست!
همه 1500 صفحه را که ورق میزنی تازه جایی وسط سکوت فرود میایی در حالیکه انگار همه شخصیتها را پذیرفته و درک کردهای! جایی وسط سکوت چشمهای قهوهای ملانی آرام میگیری و توهم میزنی که میشود بله میشود در ثروت و فقر در جنگ و صلح در کشاکش عشق و درد و وصل و هجر و دوستی و خیانت و. ایمانت را به انسان حفظ کنی!
چه کسی گفته که محتوی مشتری ندارد؟ همین خود من تا حالا کلی سفارش محتوی گرفتهام!
چند وقت پیش خویشاوند همسرم پیام داد که: میشه درباره بابام یه مطلب بنویسی؟
گفتم: قربان رویت من که پدر شما را ندیدهام و حس خاصی نسبت به ایشان ندارم، مطلب خنک و بیمزهای میشود. شما بنویس که پر احساس و جگرخراش شود، من ویرایش میکنم.
جواب داد که: آخه تو قشنگتر مینویسی!
گفتم: خب حالا برای چه کاری میخواهی؟
گفت: برای پیج اینستاگرامم!
یکبار هم آشنایی پیام دادهبود که: برای دعوتنامه مهمانی بعد از سفر حجمان متن یا شعر مینویسی؟ گفتم حافظمون به قشنگی گفته قبلا:
جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد که جان زندهدلان سوخت در بیابانش
به نوعی دو پهلو هم به شمار میرود و حتی ممکن است بعضی مهمانها را از آمدن منصرف کند. یک جوری نگاه کرد که آدم به سارقین ادبی یا کسانی که دستش میاندازند نگاه میکند.
آخرین مورد هم آرایشگر مو صافکن فامیل بود که دیشب پیام داد: شعر طنز هم میگی شما؟
گفتم: نه چندان! چطور؟
گفت: میخواستم برای تبلیغ کارم سفارش شعر بدم.
در مقابل این یکی دیگر مقاومتم شکسته شد و عنان از دست برفت
جام چای دارچین را سرکشیدم و روان شدم بر کاغذ:
دیوانه هر آنکه پول اسراف کند
انکار مسیر عقل و انصاف کند
گیسوی پریشان خم اندر خم را
تحویل به دست تو دهد صاف کند
به نظرتون چه جوری قیمتگذاری کنم؟
نمیدانم چرا سایت یزدبوک تصمیم گرفته حراجی راه بیندازد و تخفیف بدهد آن هم ۲۵٪
این را هم نمیدانم که این تخفیف تا کی ادامه خواهد داشت.
فقط گفتم مخاطبین عزیز وبلاگ، یکوقت برای تهیه تعداد معدود باقیمانده از چاپ اول دیر اقدام نکرده و سر و کارشان به چاپ گران دوم نیفتد. (از سری هشدارهای نخنما و شیرینِ نخری این دفعه که میاد اونقدر گرون شده که دیگه نمیتونی بخری! لذا زیاد جدی نگیرید!)
برای آشنایی با محتوای کتاب فصل تحصیلی ما اینجا
و برای تهیه کتاب از یزدبودک آنجا
ضمنا در نظر داشته باشید که فصل تحصیلی ما»در ماههای گذشته جزو پرفروشترینهای سایت بوده آن هم در کنار چهار فصل وزین اسکاول جان عزیز
اصلا هم به روی من نیاورید که با وجود پرفروش بودن بعد از گذشت یک سال و نیم چرا تیراژ ناچیز چاپ اول به پایان نرسیده است، در این مقوله جز آمار بالا و روزافزون کتابخوانان و کتابخران دلیل دیگری به ذهنم نمیرسد. من به شکل غریب و مرموزی دل بستهام به کیفیت اعلای خوانندگان.
شاید اگر سال 62 کلاس اولی نحیف دبستان شهید کوهی محله شیخداد نبودم فکر میکردم محسن چاووشی حسین صفا
از سر تا پایش درد میکرد دبستان ما؛ از آبخوری سیمانی و حیاط آسفالت خسته اش تا پیشانیش که اسم اولین شهید محله رویش حک شده بود و با همه بچگیم میفهمیدم چه جوان رعنایی بود؛ آخ که رفتنش چه داغی گذاشت به دل محله!
چنگالهای خونی جنگ بود و جامعهای گیج و لگدخورده که حال خوشی نداشت!
همه اینها و پیشینه فرهنگی و بسیار چیزهای دیگر انگار مجوز میداد به سقایان علم که دختربچهها را آنطور سیستماتیک و خونسرد کتک بزنند!
از آن چوبها من نخوردم اما با بند بند انگشتهایم یادم هست که چقدر با بقیه درد میکشیدم بخصوص همراه دوست موطلایی و لطیفپوستم مریم و بخصوص در روزهای برفی که خیلی بیشتر از حالا بود. چه غمانگیز است که حالا حتی فامیل مریم یادم نیست و حتی کمی شک دارم که اسمش میترا نباشد.
دو تصویر هولناک از آن سالها در ذهنم مانده که ناخودآگاهم هرچه کوشیده نتوانسته هلش بدهد توی نهانخانه و به شکل بیرحمانهای روشن و واضح است:
یکی روزی که امتحان دیکته سراسری بین چند کلاس اول مدرسه برگزار شده بود و هرکس به ازای هر تعداد نمره که از بیست کم آورده بود باید خطکش میخورد! دختربچههای هفت ساله صف بسته بودند از داخل کلاس رو به سالن و گریه میکردند تا نوبتشان برسد و در آن ضیافت شوم توسط معلم، ناظم و معاون پذیرایی شوند!
تصویر دیگر یک عصر تابستان بود که عروسکبازی میکردیم با فهیمه در کریاس خانه؛
معلم و ناظم بودیم و بیرحمانه و خلاقانه تنبیه میکردیم عروسکهایمان را.
خدا میداند که من و فهیمه و مریم و میترای احتمالی چقدر خشم و ترس و نفرت با خودمان پخش و پلا کرده ایم در تمام این سالها!
و این ترانه لعنتی چقدر عمیق رنج کشدار آن سالها را خوب شیرفهم میکند. هم رنج آن سالها و هم سالهای بعدش را که خطکشها بیخیال تن شدند و افتادند دنبال روح و روان!
آخ از دلهای اسیر!
آخ از گنجشکها!
آخ از گوشهای تشنه!
سال گذشته طی ماجراهایی که سلسلهوار در اینستاگرام مینوشتم ( #فصل_تدریسی_ما ) به این مکاشفه قطعی با خودم رسیدم که باید تدریس در دانشگاه را کنار بگذارم. اما در آستانه شروع ترم استاد محبوبم اغفالم کرد!
گفتم: من برای معلمی ساخته نشدهام! گفت: بیا دستیار من شو! کلاس را من پیش میبرم! و من که بارها در موقعیتهای خاص تصور کرده بودم که الان اگر او بود چه رفتاری پیش میگرفت و با بچهها چگونه تا میکرد؛ در مقابل چنین وسوسهای کم آوردم و دوباره رفتم.
استاد اما طبق پیشبینی زیر قولش زد! و دوباره مجبور شدم آزمودههای پیشین را تنها بیازمایم و خودم را لعنت کنم.
البته پایه انتخابم خیلی فرق داشت با قبلیها و متاعم خریدار بیشتری داشت اما انگار روز به روز مایه اولیه بچهها تحلیل میرفت و این مرا بیشتر از دست خودم خشمگین میکرد.
یک روز بعد از آنتراکت میانی کلاس چهار ساعته داشتم با خودم غر میزدم و میرفتم سمت کلاس: کجا رفتی مرد حسابی؟! کجا بروم و با این چشمهای نیمه منجمد چه کنم؟ درست شدهبودم مثل بچهای که بیندازنش بالا که بگیرندش و بعد. نگیرندش!
رسیدم به کلاس؛ حوالی دهونیم بود؛ یکی دو نفر آمده بودند؛
گفتم: بقیه؟
گفتند: مگه ادامه داره کلاس؟
فریاد زدم: صداشون کنید.!
یکی یکی و با هزار اطوار آمدند؛
در را بستم جلوی در ایستادم و گفتم: یعنی تخمین اول ترم من در مورد شما اشتباه بود؟ چرا اینجوری کلاس میآیید؟ چرا به زور برمیگردید از آنتراکت؟ خیلی واضح برایم بگویید که چه مرگتان است؟
رضا گفت: من از چهارچوب بدم میاد! از هر چیزی که به من بگوید: "باید" بیزارم. امیر هم تأیید کرد. بعد گفت من چیزهایی را دوست دارم که با آنها حال کنم! حال راهنمای منست!
گفتم: و آینده؟
گفت: من کاری به فردا ندارم! خود راه بگویدت که چون باید رفت!.سکوت
گفتم: البته که بگویدت؛ اما قبل از آن بپرسدت که کجا میخواهی بروی! در "حال"ی که هستی هیچ چشماندازی از آینده نیست؟ "آینده"ات آیندهای که میخواهی بیاید هیچ رسمی برای "حال"ت توصیه نمیکند؟
شیلا گفت: من برای کنکور آینده را میآوردم نزدیک چون آیندۀ دور هیچ شوری به پا نمیکند! آخر هر روز روندم را چک میکردم و محک میزدم. گفتم: فدای چال گونهات! آینده را نزدیک آوردن؛ اینست حرف من! برای فردای دور، امروزِ نزدیک چه حالی باشم؟ این را گاهی میپرسید از خود؟
گفتم: خیلی چیز باحالیست باحالی؛ امّا به این سوی چراغ قسم برای هر برداشتی باید کاشت و داشت! این قانون زندگیست !
پلو زعفرانی دوست دارید؟ زعفرانکاران میدانند که اگر لحظۀ درستِ چیدن زعفران سر زمین نباشند آن گل نارنجی پراطوار قهر خواهد کرد!
رضا گفت: همه که نباید زعفران بکارند مثلا خود من دوست دارم شلغم بکارم!
گفتم: شلغم. من که خیلی دوست دارم! شلغم بکار جانِ دل! شلغم بکار امّا اگر و فقط اگر رویایت و عشقت کاشتن شلغم است نه مفرّ و گریزگاهت!
از جلوی در کلاس کنار کشیدم و رفتم جناح غربی کلاس رو به ارسی و تکیه زدم به دیوار؛
-بچّهها! فرهاد را میشناسید؟ بله و نهها یک در میان پخش شد توی فضای کلاس. مهرناز گفت: من بگم؟ فرهاد یه پسر فقیری بوده که عاشق شیرین میشه خسرو هم که خیلی پولدار بود عاشق شیرین میشه بعد شیرین با خسرو عروسی میکنه! خنده و شوخی پاشید به در و دیوار. گفتم: خب یه ورژن دیگش!
امیررضا: چوپون بود فرهاد و شیر آوردهبود برای شیرین اینا که عاشق شیرین شد؛ فقط و فقط شیرین، خسرو هم که پادشاه بود و عاشق یه عالمه شیرین دیگه و شیرین! به فرهاد گفتند کوه بکن اگر شیرین را میخواهی فرهاد هم تیشه بر سنگ کوبید و کند و کند و کند.
قصه را چند مدل دیگر هم تعریف کردند؛ گفتم: فرهاد بخت برگشته.کاش یادش میدادید حال را دریابد و نبازد! فرهاد باخته! فرهاد خاک برسر! فرهاد تیشه بر سر!
خوب فکر کنید؛ فرهاد راه خودش را رافت یا به اجبار شیرین تن داد؟ چارچوب بایدهای فرهاد را تیشۀ خودش تراشید یا شرط شیرین؟
سکوتسکوت.سکوت
آفتاب کمرمق آذرماه افتادهبود بر جان انجماد کلاس.تنور کمکم گرم شده بود که نان
before I die
سخنرانی کندی
آرزوهایشان قشنگ بود و عجیب:
-یک روز بدون دغدغه فردا و پس فردا و کارهای روزمره داشته باشم
-I want find the real me
-باعث بشم همه بفهمند با مرگ همه چی تموم نمیشه
-احوال عالم معنا را تجربه کنم
-به عنوان یک آدم قوی و باحال و بامعرفت بمیرم
-پنج کودک را به سرپرستی بگیرم
-درددلهایم را کتاب کنم
-یه اتاق پر از بادکنک داشته باشم که برم توش و همش را بترم
-توی یک جزیره دورافتاده گیر بیفتم!
-توی کویر شهاب باران و ستاره ها را رصد کنم
-شعر بگم
-میخوام تموم بشه!
-ریاضی تدریس کنم
-پیاده تا کوی دلبر بدوم.
***
یک جلسه دیگر هم گذشت بدون این که معلمی یا ترک آن ذرهای آسانتر شود!
کاش روزی به کام خود برسید
بچه ها! آرزوی من اینست.
از صبح غمی روی دلم بود سنگین و نگفتنی!
چهارمین عمه چهارمین پسرش را زاییده بود و خوشحالی ننه خدیج به قدری غلیظ و عمیق و وسیع بود که دودش همه فضای خانه را گرفته بود از کف تا سقف.
خدابیامرز در این فقره حرف دل و زبانش یکی بود: پسر دوست داشت.
آن روز کذا، غوغای این دوست داشتن جوری آوار شده بود که غم دختربودن روی دل نوجوانم بد سنگینی میکرد.
بعد رفتیم باغ، هنوز آب و آبادانی افسانه نشده بود. موقع برگشت سر جوی پرخروشی ایستاده بودیم برای دست و رو شستن. یک ماشین خارجی قدیمی (اون موقع قدیمی نبود طبیعتا) یشمی شیک چند متر آنورتر ایستاده بود و چند پسر جوان پیاده شده به هم آب میپاشیدند و قاه قاه میخندیدند.
پر شدم از حسرت و آرزو! چشمم برق زد: ای خدا! بشه یک روزی با رفقا بریم سر جوی آبی و قاه قاه بخندیم؟ نشستم دستم را به آب زدم، اشکم یواشکی چکید توی جو. مادرم نهیب زد که: بریم دیگه!
بنده خدا آن برق و آن اشک را جوری تعبیر کرده بود که نباید.
عصر رفتیم بیمارستان برای دیدن نوزاد؛ از ماشین پیاده نشدم بدون شرح بدون توضیح؛ یک مبارزه مدنی با آنچه که درست نمیدانستم چیست!
عصبانی شدند داد زدند! به این چیزها عادت نداشتیم نه من نه خانوادهام! از اساس بچهای اهل ستیز نبودم، نوجوانی بودم برساخته شعر و نقاشی و فروغ و شریعتی و نوشتن و خیال و خیال و خیال و از اساس، دمپر دعوا و عصبانیت کسی ظاهر نمیشدم، اما آن روز داغ و پر لهیب تابستانی چیز دیگری بود. داشتم میسوختم از حسی که شبیه حسادت بود اما خودش نبود.
مسخرهتر از این میشد که از طفل یکی دوروزه دلخور باشم؟ بودم اما؛ از خود خودش نه اما از وجودش که بهانه شده بود تا بفهمم و لمس کنم که جنس دوم هستم و در متن یک فرهنگ نابالغ زن ستیز زندگی میکنم.
آنقدر بی مطالعه و پرت و خاطره نشنیده نبودم که نفهمم اوضاع خیلی بهتر از گذشته شده و سرعت بهبود هم بد نیست؛ اما در شرایطی نبودم که منحنی رشد بتواند حالم را خوب کند.
افتاده بودم در دایره بسته دل سوزاندن برای خود و خاطرات اجحاف، پر ضرب و زور جلوی چشمم رژه میرفتند.
غروب جانکاه جمعه هم رسید با فیلم کمال الملک و صحنه با ولع غذا خوردن متهم بیگناه، ضیافت اندوهم کامل شد.
ماه شب که بالا آمد بلند شدم ایستادم و قسم خوردم که با همه مردم شهر زیر باران بروم. با همه مردم شهر و با همهی پیکر این فرهنگ عبوس و تاربسته.
نه! اتفاقی نبود! آن اپلها که دوتا دوتا سر شانههایمان میگذاشتیم ابدا اتفاقی و بی ربط نبود!
زندگی کردن هویت شخصی برای ما دختران دهه شصت و هفتاد شانههایی مردانه میخواست و عزمی جزم.
سرخوشانه کالسکه را هل دادم و کنار درختچه توت ایستادم. یک توت قرمز رسیده چیدم و گرفتم جلویش؛ با تعجب نگاه کرد! یک دانۀ دیگر چیدم و گذاشتم در دهانم، او هم همین کار را کرد، چشمش آرام و صورتش شیرین شد و با ملیحترین لحن ممکن اعلام کرد که: گل خش بود! حلاوت کلامش نگذاشت توضیح دهم که هرچیز قرمزِ از درخت چیدهشده گل نیست؛ گذاشتم پشت این غفلت لطیف همانطور شیرین بماند و ایستادم به تماشایش.
عصرهای بهار 82 که با هم میزدیم بیرون کمابیش، اوضاع همین بود. بعد از دفاع پایاننامه، آرامش، فراغت و اردیبهشت بیش از حد معمول، خنک و دلپذیر بودند و من و سارای دو ساله، روزها و روزها همۀ کوچه پسکوچههای طوبای شرقی 16 را گز میکردیم و تا آخر دنیا میرفتیم؛ چند هفتهای به خودم امان دادهبودم؛ بعد از زاییدن و دو ساله کردن یک طفل، بعد از هشت سال معماری خواندن و آن پایاننامۀ بدقلق و سنگین، استراحت و چند هفته بیبرنامگی حق مسلمم بود.
زندگیم در اثنای ادارۀ همزمان پایاننامه و طفل شیرخواره، آغشتۀ نظم ناگزیری شدهبود و با اتمام درس و ورود فرزندم به سهسالگی یکباره میدان وسیعی را پیش رویم گشودهبود. صبحها کتابهایی را میخواندم که مدّتها منتظرشان گذاشتهبودم و عصرها با سارا میزدیم به کوچه، بیبرنامه و بیهدف. کمی راه میرفتیم و بعد انگار کالسکه تصمیم میگرفت که کجاها ببردمان!
امّا طبیعی بود که آن چند هفتۀ عسل مثل برق و باد بگذرد. کمکم فکری شدم که: خب آخرش که چی؟ تا کی و کجا میخواهی پیاده بروی؟ اصلاً سرزمین ناشناختهای این اطراف ماندهاست؟ چقدر کتاب؟ چقدر کلمه؟ چقدر طوبی؟ چقدر سارا؟!
واضح بود که دلم لک زده برای خشخش پوستی زیر دستم و قشنگ حس میکردم که شوقی عظیم در وجودم به بند کشیدهشده که مشتاق دریچهای به نام کار است تا رخ بنماید.
گل خش بود(1)
لحظههایی در زندگی من وجود دارد که درآنها محافظهکاری و ترس با فاصلۀ خیلی کمی از شوق و دیوانگی کنار هم مینشینند و مرا فلج میکنند! و آن روزها به شدیدترین شکل گرفتار این فلج بودم. لذت طراحی را پاس میداشتم و بهترین تصویر خودم را نشسته پای پوستی با یک مداد نرم و پاککن با کیفیت میدیدم که خط میکشم و گره میگشایم از طرح و گم میشوم از دنیا و مشغلههایش؛ امّا شوربختانه بلد نبودم این تصویر را در قالب یک شغل بسازم و پایدار کنم. مثل عاشق سینهچاکی که دلش نیاید پا پیش بگذارد و معشوق رویاییش را زمینی بخواهد! دلم نمیآمد؟ میترسیدم؟ بلد نبودم؟ فرقی نمیکرد! واقعیت تلخ این بود که: بیکارم.
خوب که به جان آمدم تصمیم گرفتم از دم دستترین و امنترین راه قدمی بردارم: م با آشناترین استادم!
رفتم سراغ ایشان با سوالی محتاط و پرخجالت که: به نظر شما من مسیر کار حرفهای را چطور آغاز کنم؟ جواب این سوال بعد از مکثی کوتاه، دعوت به کار در دفتر استاد بود.
عجب! که اینطور پس جستجوی کار که اینهمه در مورد آن نق میزنند همین بود؟!
سارا را به سرعت در مهدکودک نزدیک خانه ثبتنام کردم و فریزر و آشپزخانه را آماده ورود به زندگی کارمندی نمودم. همه خانواده از آنچه پیش آمدهبود خوشحال بودیم و هماهنگ! هربار یادم میامد که در دوران تحصیل، همین استاد بود که غامضترین مسألهها را برایم میگشود و جستجوی راه حل را برایم آسان میکرد سرشار میشدم از امید و اطمینان؛ آماده بودم که تا سرمنزل مقصود یک نفس بدوم. زمزمه زیر لبم شده بود شعر خیام که:
من تشنه آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم
مهمترین انعطافی که یک مدیر در آن دوره که فرزندی کوچک داشتم، میتوانست برایم به خرج دهد مدت زمان و ساعت کاری بود و آن دفتر این کار را کرد؛ یعنی در مورد آن مخالفتی نکرد مثل سایر موارد پیشنهادی و در واقع هیچ ضابطۀ خاصی تعیین نکرد! آیا مرا جدّی گرفتهبودند؟ آیا به من نیاز داشتند؟ نکند این فقط یک امکان مشق فضای حرفهای تلقیشده بود برای من و نیازی به کار و تواناییهای من وجود نداشت؟ چرا هیچ قراردادی در کار نیست و چرا راجع به حقوق هیچ صحبتی نشد؟
این سوالهای مهم به ذهنم میآمد اما به آن توجه نمیکردم چون بینهایت مشتاق کار بودم؛ اشتیاقی که درصد خیلی کمی از آن را ترس از بیکاری تشکیل میداد و باقی زوری بود رها شده در بازو که حریف میطلبید.
به آن سوالها توجه کافی نمیکردم چون از جوابهایشان میترسیدم و نمیخواستم به هیچ قیمتی دریچۀ بازشده را ببندم و در نهایت خودم را آرام کردم با این فکر که: استاد انسان شریفی است؛ مرا میشناسد بسیار بیشتر از خودم و حتماً به آوردۀ این شغل برای من هم اندیشیدهاست؛ و به این ترتیب مسیولیت عاقبتاندیشی را از سر واکردم و حوالی خرداد 82 کارمند دفتر استاد شدم (دستکم اینطور تصوّر کردم!)
رسیدن راه، یک زمین 450 متری گذاشتند جلویم که خانه طراحی کن! نفس خیلی عمیقی کشیدم تا پودر نشوم از خوشی و در حالیکه تقریبا پودر شدهبودم با اخمهای درهمکشیدهای که میکوشیدند شادی و رضایت انبوهم را استتار کنند شروع به کار کردم! مذاکره با کارفرما قسمت بدمزۀ کار به نظر میرسید که استاد، آن را انجام دادهبود و نتیجه را به من انتقال دادهبود: یک خانۀ مهمانپذیر با چهار اتاق خواب که جملگی رو به حیاط جنوبی باشند! خواستهها هم خلاصه بود هم عجیب و هم باب طبع من و میتوانستم خوش و خرّم با آنها درگیر شوم و بدون چشیدن آن قسمت بدمزّه، بر سریر عزّت نشسته خط بکشم! برای کارفرمایی غیرموهوم که خواستههایی واقعی داشت! بدون این که سارا پوستی را مچاله کند و بدون اینکه حس علافی داشته باشم؛ اما هربار با مرور نام سارا قلبم به شکل خفیفی تیر میکشید! اولین بار بود که به صورت سیستماتیک و چند ساعته از خودم دورش کردهبودم و ذهنم حسابی درگیر بود. آیا الآن خوشحال است؟ خیلی نگران راحتیش نبودم! امّا شادی و آرامش برایم مهم بود، میدانستم که با کمی سختی و حتی آشفتگی کنار میاید! امّا اگر دوستش نداشتند اگر نادیدهاش میگرفتند اگر تحقیرش میکردند چه؟ هربار که سر کار این ترسها به سراغم میآمد قلبم تیر میکشید امّا سریع خودم را آرام میکردم یا گول میزدم که: صبحها کمی غمگین است درست! اما ظهرها راضی و سرحالست و این یعنی آنجا حس خوبی دارد!
باز برمیگشتم به بهشتم و خط میکشیدم با این ذکر ویژه زیر لب:
-چرا اونوقت؟ مگه من کی هستم که اینجوری مورد لطف و عنایت ویژۀ تو هستم ای پروردگار؟ مطمئنی؟
صدای حبیب بکگراند آن روزهای فضای دفتر بود:
به شبنشینی خرچنگهای مردابی چگونه رقص کند ماهی زلالپرست؟
این صدا بسیار گرم و دلپذیر با حال طراحیم میآمیخت؛ با اینحال دلیلی وجود نداشت که تهمزۀ تلخ و کنایۀ مأیوسانهاش را نشنوم یا نسبت به آن بیتفاوت باشم. از دورۀ تحصیل این عادت با من ماندهبود که موسیقی کار هرگز در حاشیه نباشد؛ آنقدر وسط بود که روحش را میدمید در کار! چگونه رقص کند؟» را میشنیدم و هربار در دلم جواب میدادم که: رقص کند! شما فقط صبر کن!
درست در روزهایی وقتی نیچه گریست» را خواندم که نیتی بیدلیل از خودم در حد نگرانکنندهای بالا رفتهاست؛ گویی قرارداد دارم که خودم را زبون، بیاراده و مسرف ببینم و بعد برای تأیید این گزاره هرچه لازم است انجام بدهم.
چهل را رد کردهام، سن بچههایم سه سال است که دو رقمی شده و تا حدود زیادی فراغت دارم؛ البته واقفم که ورد مشترک خیلی از مادران یزدی اینست که: بله بزرگ شدهن اما گف و کارشونم بیشتر شده» اما برای من که کوشیدهام در روند رشد بچهها بیشتر ناظر باشم تا مداخلهگر صدق نمیکند؛ فایده ندارد هرچه بکوشم نمیتوانم ادعا کنم هنوز درگیرشان هستم و نگران و.
واقعیت هولناک اینست که به شکل غیرقابل انکاری آزاد شدهام و در مقابل این آزادی دست و پای خودم را گم کردهام!
واقعیت هولناک بعدی این است که کار نکردهام هم کم ندارم؛ کارهایی که دوستشان دارم و خودم را در آنها حس میکنم؛ در اوج رکود ساختمانسازی راهی باریک اما کافی یافتهام به سمت جذب پروژههای کوچک و حالخوبکن؛ لذت و برکت و شوق نوشتن را بیش از پیش کشف کردهام و ایدهها و کارهای متعددی در این حوزه برای خود تعریف کردهام که پرداختن به هر کدامشان گرهی میگشاید؛ از همه جالبتر و مسخرهتر اینکه غول همیشگی پخت و پز و رفت و روب و نظم خانه به مرور و با تدبیرهای ریز ریز، کفتر کوچکی شده لب ایوان که به سادگی نوک انگشتهایم مینشیند، بیآزار و مهربان و خاموش!
جمیع اینها یعنی اینکه هم آزادی هست و هم عشق!
پس چرا بر خود ستمکارم و از خود عقب میمانم؟ چرا برای واداشتن خود به این همه کار مطلوب آنهمه به زحمت میافتم؟ چرا تلاش میکنم این همه خودم را تخریب کنم؟ چرا از نشاط شکفتن میگریزم به رنج غنچهماندن؟
نمیدانم.
نمیدانم اما دیشب که این کتاب را تمام کردم آرزو کردم کاش فردریشی باشد و بداند. فردریشی چندان عبوس و بیرحم که این سوالهای شکافنده را بر مغزم بکوبد و هوشیارم کند!
کاش زیگی هم بود که آونگ را برقصاند و مرا ببرد جایی که نداشتن همه مواهبم را به شکلی زندگی و تجربه کنم و اشکریزان برگردم تا حق همه چیز را ادا کنم.
کتاب را چند ماه پیش در راه سفر اصفهان خریدم، دم پمپ بنزین از این کوله به دوشها (که بعدا فهمیدم احتمالا قاچاقچی کتاب بوده!) قیمت پشت جلد را که دیدم مغزم سوت کشید ولی دلم نیامد نخرم چون فروشنده خیلی ذوق کردهبود! آنهم کی؟ منی که تحت شرایط دشوارتر هم نخریدن را حق مسلم خود میدانم؛ آن لحظه نمیدانم چه شد که مسخ شدم و خریدم.
طبق روال معمول باید میپرسیدم که: آیا کتابخانه شرف آن را دارد یا نه؟ و اگر نه فرخی و جوادی چطور؟ و بعد تازه نوبت فیدیبو و طاقچه میرسید؛ اما هیچکدام را نگفتم و دلم خواست که بخرم و با آن جاده را فتح کنم.
هشتاد هزار تومان درد داشت و همانجا با سارا عهد بستم که آن را تمیز و با مراقبت بخوانم تا بعدا هدیه تولد بدهد به دوستی چیزی (دلم برای خودم سوخت که با این سر و گیس سفید با هیچ دوستی تبادل کتاب تولد نداریم)
اوایلش را جایی خواندهبودم و دیدم بقیهاش به قاعده جاده کشش ندارد و جاده فتحنشده ماند پر از ملال پر از چای بدمزه فلاسک پر از نیمرخ خسته همسر و پر از جیپیاس لجباز و بدقلق.
کتاب صبورانه و خاموش با ابروها و سبیلهای پرپشت گوشه پاتختی جا خوش کرد تا برسد به این دو سه روز و مرا وسط حصاری نامرئی بیابد در حالیکه آزادی و شادیم را بدون هیچ منطق و دلیلی به دیوارهایش زنجیر کردهام. شاید هیچوقت مثل این چند روز آماده نبودم که همنشین درد بیدردی یوزف شوم و داروی تلخ نیچه را سربکشم.
پیش از این وقتی به ستوه میامدم از هجوم اهمال چاره کار یک لیست کار بود که بدهم تحویل صدرا
و متعهد شوم به انجامش با جریمه پولی؛ لیستی که دستم را بگیرد بلندم کند مودم را خاموش کند و یکی یکی تیک بخورد. جریمه پولی دادن به پسری که فامیلش منتسب به یک واحد پول هست و خوی بازرسی و مراقبت را از پدر به ارث برده تضمین محکمی میشد برای آن تیکهای زندگیبخش.
اما حقیقت عریان کلمات نیچه چیز دیگری میگفت: تا افسارت را خودت دست نگیری خودت نخواهی شد.
دلم میخواهد به خودم قول بدهم که امروز خودم مراقب خودم باشم بدون هیچ ناظری؛
اگر سبیلها و ابروهای پرپشتی داشتم اینجا هم نمینوشتم اما خوشبختانه آنقدر خاموش هستید که میشود نادیده گرفتتان و آنقدر واقعی و حسابی هستید که میتوانم بخشی از وجدان خودم فرضتان کنم.
اقرار میکنم که امروز با خودم خواهم بود؛ به فرمان و به آهنگ خودم؛ بدون تشویق و بدون جریمه؛
امروز فقط همین امروز؛
خودم خواهم بود؛
پاداشم خودم و جریمهام هم خودم!
***
کتاب من از نشر آثار امین و با ترجمه فاطمه باروتکوب سرشار بود از غلطهای تایپی و در اثنای یک بار خواندن آش و لاش شد؛ نمیشد هم هدیهاش نمیدادم بیش از یک بار خواندنش را لازم دارم. (ظاهرا ترجه سپیده حبیبش محبوبتر است)
گل خش بود(1)
لحظههایی در زندگی من وجود دارد که درآنها محافظهکاری و ترس با فاصلۀ خیلی کمی از شوق و دیوانگی کنار هم مینشینند و مرا فلج میکنند! و آن روزها به شدیدترین شکل گرفتار این فلج بودم. لذت طراحی را پاس میداشتم و بهترین تصویر خودم را نشسته پای پوستی با یک مداد نرم و پاککن با کیفیت میدیدم که خط میکشم و گره میگشایم از طرح و گم میشوم از دنیا و مشغلههایش؛ امّا شوربختانه بلد نبودم این تصویر را در قالب یک شغل بسازم و پایدار کنم. مثل عاشق سینهچاکی که دلش نیاید پا پیش بگذارد و معشوق رویاییش را زمینی بخواهد! دلم نمیآمد؟ میترسیدم؟ بلد نبودم؟ فرقی نمیکرد! واقعیت تلخ این بود که: بیکارم.
خوب که به جان آمدم تصمیم گرفتم از دم دستترین و امنترین راه قدمی بردارم: م با آشناترین استادم!
رفتم سراغ ایشان با سوالی محتاط و پرخجالت که: به نظر شما من مسیر کار حرفهای را چطور آغاز کنم؟ جواب این سوال بعد از مکثی کوتاه، دعوت به کار در دفتر استاد بود.
عجب! که اینطور پس جستجوی کار که اینهمه در مورد آن نق میزنند همین بود؟!
سارا را به سرعت در مهدکودک نزدیک خانه ثبتنام کردم و فریزر و آشپزخانه را آماده ورود به زندگی کارمندی نمودم. همه خانواده از آنچه پیش آمدهبود خوشحال بودیم و هماهنگ! هربار یادم میامد که در دوران تحصیل، همین استاد بود که غامضترین مسألهها را برایم میگشود و جستجوی راه حل را برایم آسان میکرد سرشار میشدم از امید و اطمینان؛ آماده بودم که تا سرمنزل مقصود یک نفس بدوم. زمزمه زیر لبم شده بود شعر خیام که:
من تشنه آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم
مهمترین انعطافی که یک مدیر در آن دوره که فرزندی کوچک داشتم، میتوانست برایم به خرج دهد مدت زمان و ساعت کاری بود و آن دفتر این کار را کرد؛ یعنی در مورد آن مخالفتی نکرد مثل سایر موارد پیشنهادی و در واقع هیچ ضابطۀ خاصی تعیین نکرد! آیا مرا جدّی گرفتهبودند؟ آیا به من نیاز داشتند؟ نکند این فقط یک امکان مشق فضای حرفهای تلقیشده بود برای من و نیازی به کار و تواناییهای من وجود نداشت؟ چرا هیچ قراردادی در کار نیست و چرا راجع به حقوق هیچ صحبتی نشد؟
این سوالهای مهم به ذهنم میآمد اما به آن توجه نمیکردم چون بینهایت مشتاق کار بودم؛ اشتیاقی که درصد خیلی کمی از آن را ترس از بیکاری تشکیل میداد و باقی زوری بود رها شده در بازو که حریف میطلبید.
به آن سوالها توجه کافی نمیکردم چون از جوابهایشان میترسیدم و نمیخواستم به هیچ قیمتی دریچۀ بازشده را ببندم و در نهایت خودم را آرام کردم با این فکر که: استاد انسان شریفی است؛ مرا میشناسد بسیار بیشتر از خودم و حتماً به آوردۀ این شغل برای من هم اندیشیدهاست؛ و به این ترتیب مسیولیت عاقبتاندیشی را از سر واکردم و حوالی خرداد 82 کارمند دفتر استاد شدم (دستکم اینطور تصوّر کردم!)
هنوز نرسیده، یک زمین 450 متری گذاشتند جلویم که خانه طراحی کن! نفس خیلی عمیقی کشیدم تا پودر نشوم از خوشی و در حالیکه تقریبا پودر شدهبودم با اخمهای درهمکشیدهای که میکوشیدند شادی و رضایت انبوهم را استتار کنند شروع به کار کردم! مذاکره با کارفرما قسمت بدمزۀ کار به نظرم میرسید که استاد، آن را انجام دادهبود و نتیجه را به من انتقال دادهبود: یک خانۀ مهمانپذیر با چهار اتاق خواب که جملگی رو به حیاط جنوبی باشند! خواستهها هم خلاصه بود هم عجیب و هم باب طبع من و میتوانستم خوش و خرّم با آنها درگیر شوم و بدون چشیدن آن قسمت بدمزّه، بر سریر عزّت نشسته خط بکشم! برای کارفرمایی غیرموهوم که خواستههایی واقعی داشت! بدون این که سارا پوستی را مچاله کند و بدون اینکه حس علافی داشته باشم؛ اما هربار با مرور نام سارا قلبم به شکل خفیفی تیر میکشید! اولین بار بود که به صورت سیستماتیک و چند ساعته از خودم دورش کردهبودم و ذهنم حسابی درگیر بود. آیا الآن خوشحال است؟ خیلی نگران راحتیش نبودم! امّا شادی و آرامش برایم مهم بود، میدانستم که با کمی سختی و حتی آشفتگی کنار میاید! امّا اگر دوستش نداشتند اگر نادیدهاش میگرفتند اگر تحقیرش میکردند چه؟ هربار که سر کار این ترسها به سراغم میآمد قلبم تیر میکشید امّا سریع خودم را آرام میکردم یا گول میزدم که: صبحها کمی غمگین است درست! اما ظهرها راضی و سرحالست و این یعنی آنجا حس خوبی دارد!
باز برمیگشتم به بهشتم و در میان شعف بیحد خط میکشیدم با این ذکر ویژه زیر لب:
-چرا اونوقت؟ مگه من کی هستم که اینجوری مورد لطف و عنایت ویژۀ تو هستم ای پروردگار؟ مطمئنی؟
صدای حبیب بکگراند آن روزهای فضای دفتر بود:
به شبنشینی خرچنگهای مردابی چگونه رقص کند ماهی زلالپرست؟
این صدا بسیار گرم و دلپذیر با حال طراحیم میآمیخت؛ با اینحال دلیلی وجود نداشت که تهمزۀ تلخ و کنایۀ مأیوسانهاش را نشنوم یا نسبت به آن بیتفاوت باشم. از دورۀ تحصیل این عادت با من ماندهبود که موسیقی کار هرگز در حاشیه نباشد؛ آنقدر وسط بود که روحش را میدمید در کار! چگونه رقص کند؟» را میشنیدم و هربار در دلم جواب میدادم که: رقص کند! شما فقط صبر کن!
یادم هست که با فضای جمعی این طراحی خیلی کشتی گرفتم. از خانه بزرگ پدری درسها و بهتر بگویم عبرتهای زیادی گرفتهبودم که یکی از مهمترینشان در بارۀ اجتماعات و فضاهای مناسب آن بود. آن خانۀ ششصدمتری دانهدرشت با پذیرایی 48 متری رو به حیاطش و با نشیمن 35متریش هرچه تلاش کردهبود نتوانسته بود مهمانان ما را وادار به تبعیت از الگوهای معماری خود کند! مهمانان صمیمی از راه که میرسیدند اگر آزادشان میگذاشتیم مبلمان راحتی و استیل را وانهاده و دور هال خصوصی 12 متری روی فرش مینشستند!
اوایل احساس میکردم که تا مغز استخوان، بدوی و نامتمدّنیم امّا دانشجوی معماری که شدم سعی کردم علت گرایش به آن فضای کوچک را دربیاورم؛ فضایی با یک پنجره قدی و شش در که دو تایش مربوط به سرویس و آشپزخانه بود!
چیزی که میشد در مورد آن به طور قطعی باور کرد این بود که روشن و دلباز بود ارتباط قشنگی با گلخانه داشت و ابعادش جوری بود که آدمها همدیگر را حس میکردند و صدا به صدا میرسید! امّا نکته در آنجا بود که جمعیت زیادی را پاسخ نمیداد و از پنج شش نفر که فراتر میرفتیم میخزیدیم توی نشیمن شیک و پذیرایی درندشتی که طنینبخش فاصلهها بود.
مدتها به این فکر کردهبودم که چطور آن پیش هم بودنِ قشنگ با جمعیت زیاد آشتی کند و بالاخره یک روز در کتابخانه، تصویر یک "چلیپا" به فریادم رسید!
این بود آن جادو که میتوانست فاصلهها را رتبه بندد و حضور را کم یا بیش اما حتمی میسر کند؛ با این الگو بود که آدمها میتوانستند در جمعی بزرگ حضور هم را حس کنند اما در جمعهای کوچکتر به گفتگو و مراوده بنشینند؛ کشفش که کردم در بناهای مختلف نمونههایش پیش چشمم درخشیدند از حیاط لاریهای خودمان بگیر تا خانههای دلبر کاشان!
خانه ۴۵۰ متری اولین فرصتی بود که میتوانستم چلیپا را احضار کنم روی پوستی و کردم.
آن را چرخاندم در زمین تا هم گرهی ایجاد شود و با گشودن آن نشان دهم که چه پهلوانی هستم و هم کار را از همتایان قدیمش متمایز سازم و جلوهای تازه به آن بخشیده از اتهام کهنهگرایی مصونش بدارم؛
و تو چه میدانی که تلاش برای گشودن آن گره چه صفایی داشت! فضاهایی که با ایجاد زاویه 135 درجه بین دیوارها ایجاد میشدند بدیع و دلباز بودند و چرخشها حال و هوایی از کشف و راز داشتند! از هیچ خرد فضایی آسان نمیگذشتم؛ میخواستم حتی روشویی و توالت، صبح به صبح به صاحبخانه سلام کنند و یادش بیندازند دعا برای معمارِ خانه ورد هر روزه صبحگاهش باشد!
یک صدای ته ذهنم زمزمه میکرد که: فکر میکنی برای کارفرما هم این چیزها مهم باشد؟ امّا سریع از روی این هشدار حالگیر و آزاردهنده میجهیدم و میرفتم سراغ حال خوشم! گاهی هم جوابش میدادم که: من آمپولزن نیستم من طبیبم! من باید آنچه را که زندگیش را زیباتر میکند یکجوری به خوردش بدهم! چه بخواهد و چه نخواهد! اصلا جز دالانهای یکنواخت و بیقواره چیز دیگری ندیده اگر که نخواهد! وقتی ببیند چه امکانهایی خلق کردهام گریبان میدرد از شوق! رقص کند شما فقط صبر کن!
اولین بار که همکارم سهیلا به مونیتورم نگاه کرد خیلی شگفتزده شد! و کارم را متفاوت و جالب ارزیابی کرد!
سهسالة درونم ذوقزده شد کف دستهایمان را به هم کوبیدیم و بهش قول دادم که برای زمین 450 متریش در رویای آینده، خودم طرحی بزنم از این بهتر و البته مفتی!
(پینوشت: این سلسله مطالب که خاطرات ارتباط من به عنوان یک زن معمار با دنیای حرفهایم را شامل میشود و تا کنون خیلی سرسری و عجولانه گل خش بود» نامیده شده از این به بعد با عنوان من نه آن رندم» ارائه خواهد شد.)
گل خش بود (۱)
گل خش بود (۲)
در روزها و شبهایی که جانها در قیر سیاه غم فرورفته بود و همزمان بین آسمان و زمین با سر و پای آتش گرفته در هروله بودیم من سفرها کردم تا کرانه های خودم.
آن روز برفی تلخ نشسته بودم پشت مونیتور و با حساسیت و دقت بی مناسبت و بی معنایی روی جزئیات یک طرح معماری کار میکردم. بخشی از وجودم حتی از تصور چرخیدن در آن فضا های ناب که سانتیمتر سانتیمتر میساییدم و رابطه اش با نور و سایه و باغ و آینه را اتود میزدم خرملق میزد بخشی دیگر همراه چاووشی بیست هزار بار میخواند و از سر میگرفت که: خنک آن قمااااربازی که بباااااخت هر چه بودش بنماااااند هیچش الاااا هوس قمااااار دیگر.(وهمراه صداهای ترسناک بعدش هلهلهلهل میکرد) بخشی از وجودم را هم کت بسته بودند به ستونی زیر سقف سست خانه ام که اگر تقلا میکردم برای بازشدن دستم فرود میامد بر سرم و اگر نمیکردم جان میکاست آن دست بسته و آن چشم باز.
گروه تلگرامی حیاط دانشکده هم گوشه ای باز بود (مرزهای بی تمرکزی و چندکارگی و کار ناعمیق را جابجا کرده و خود را پیش چشم خودم به باد میدادم) اینوری و آنوری خنجر کشیده بودند بر هم. من هم طبیعتا یک وری بودم، از پیامهایی خنک میشدم و از پیامهایی دیگر شعله ور. قحطی اندروفین و سرتونین آمده بود و آدرنالین، بازار سیاه درست کرده بود و خرکی فروش میکرد.
شده بود مثل ده سال پیش که همان اوایل بعد از آن جمعه مخوف، شنبه بود یا یکشنبه زنگ زدم به مژگان و بی مقدمه گفتم: شماره مرا پاک کن از گوشیت! گفتم: دیگه هرگز هرگز به من زنگ نزن!
میدانستم حتی همان لحظه که زنگ میزدم هم میدانستم که کارم خطاست و جبرانش سخت است و با نظام فکری و اخلاقیم نمیخواند و سخت پشیمان خواهم شد اما میل غریبی به بد بودن و بدکردن در وجودم جان گرفته بود که جلودارش نبودم.
به همین سادگی خنجر در قلب هر دویمان فروکردم و پشت کردم به پانزده سال دوستی عمیق و بینظیر. چند ماه بعد دوستی مشترک کمک کرد که هم را پیدا کنیم اما سالها طول کشید تا بنشینیم مقابل هم و بپذیریم که احاطه شدن در پیامها و آدمهای متفاوت ما را از درک دنیای هم عاجز کرده بود و بعد تلاش کردیم که دوباره به هم بپیوندیم و آن دوستی بی نظیر را احیا کنیم.
دوباره بعد ده سال ابعاد تازهای از خودم داشت رخ مینمود گرگ درونم زوزه های هولناک می کشید و مرا از خودم به وحشت می انداخت. یکی از بچههای اینوری پیام داد که حالا که ادمینی مرا با همه پیامهایم پاک کن بروم نفس بکشم! پاک کردم و شریرانه لبخند زدم که عجب. پس من چنین قدرتی دارم! گرگ کم کم جلو آمد و مرا سر داد از روی صندلی و نشست جایم. التماس کردم: نه .گرگ اما با همان لبخند زشت و با پنجه هایی که به دشواری با موس کار میکرد کلیک کرد روی پیام یکی از بچههای آنوری و ریمووش کرد درست وسط غائله جایی که داشت از مواضع احمقانه و ظالمانه اش (از نگاه من اینوری دیگر ) دفاع میکرد. یک دفعه از صحنه حذفش کردم و لذتی بد لذتی زشت دوید زیر پوستم! پس آنگاه فساد قدرت را درک کردم و دوباره سقوط کردم در خطایی سخت-جبران.
من همان مامان نجمه ای که تا دقایقی قبل کله آن بچه را در ذهنش نوازش میکرد که: فرزند! دفاع بد و غیر منطقی از یک آدم یا سیستم، بدترین حمله به اوست در فاصله ای کم توانستم شحنه ای شریر شوم و شوتش کنم توی کوچه پشتی!
زنی دیوانه از من رهیده بود که میدوید و به پهنای جان ضجه میزد: بی شرف!
لکاته ای از آنطرف مشت به سینه میکوبید که: الهی داغ جوونت ببینی!
چند روز هست که صدای عامو علیممد توی گوشم پیچیده (با همان س های نوک زبانیش) که:
گفت دانایی که گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
آنکه با گرگش مدارا میکند
خلق و خوی گرگ پیدا میکند.
باری اگر جویای احوال ما باشید که نیستید، دست به یقهام با حضرت زندگی. در روزها و هفتههای اخیر:
پنج قدم فاصله
، آن سوی مرگ، دوازده ثانیه ، شدن
ما در برابر شما (نصفه رهایش کردم خب یکبار زودتر دور بگیر فرد!) و جای خالی سلوچ.
همیشه خیال میکردم آدمهایی که هوشنگ گلشیری و غلامحسین ساعدی و شاهرخ مسکوب و محمود دولتآبادی میخوانند آدمهایی خفن و باحالند و همیشه هم از خواندنشان طفره میرفتم؛ انگار تلخی محتومشان برایم زیاد باشد؛ انگار باور به این که چون ریشه این تلخی محتوم در خاک زیر پایم هست ترسناکتر است از اینرو با همه گرایش و اقبالم به جنس وطنی غالبا اندوه خارجی را ترجیح دادهام که حفظ فاصله ایمنی از آن میسرتر باشد.
اما در این چند ماه ظرفیتم برای حمل اندوه اصل وطنی هی کش آمده و بزرگ شده بی که به نقطه تسلیم برسد؛ گویی اتاقک اندوهم پستویی ۱.۵ در ۲ بوده باشد پشت اتاق آخری و یکباره شدهباشد نشیمن عریض و وسیع و آفتابگیر جلوی حیاط؛ حالا قشنگ میروم لم میدهم زیر آفتاب –عریان و بیزنهار و کش میآیم بدون اینکه بگسلم.
زیر همین آفتاب بود که جای خالی سلوچ» را خواندم کلمه به کلمه. این کتاب را محمود خان بعد از آزادی از زندان ساواک، هفتادروزه نوشته (درست سال ۵۷).
نویسنده یک جور هنرمندانهای پیوند حال و روز زن و زمین را در برههای از تاریخ وطن زیر چراغ میگیرد و شباهتهایشان را به چشم خواننده زیرک مینشاند.
مرگان زن خاموش و خامی نیست. بهار مستی بوده در جوانی و عاشقبودن را بلد است. سلوچ از مردان مرد است غیور و صنعتگر و بدپیله. حالا انقلاب سفید هنر و توانش را بی قیمت کرده و او بیکار شده.
"نه کاری بود نه سفره ای.هیچکدام. بی کار سفره نیست و بی سفره، عشق، بی عشق سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه می شود، تناس بر لبها می بندد، روح در چهره و نگاه در چشم ها میخشکد، دست ها در بیکاری فرسوده میشوند و بیل و منگال و دستکاله و علفتراش در پس کندوی خالی، زیر لایه ی ضخیمی از غبار رخ پنهان میکند."صفحه 8
و سلوچ از میان این خاموشی و سکوت کوچ میکند و میرود. مرگان میماند و دهان دریده و چشم هیز زندگی.
از آن سوی قناتها دارند خشکانده میشوند. تراکتور آمده و سینه زمین را میدرد و مکینهها در چاههای عمیق خونش را میمکند.
خدازمینها برای نان نبودند اما بودند. میوه تابستان رعیت بی زمین را میدادند (چقدر این استعارهاش را دوست داشتم). اما حتی آنها هم چپاول شد ورفت زیر کشت ناپایدار پسته تا پول درو شود به قیمت مرگ زمین و یاس نفسگیز مرگان.
داستان است اما واقعی است واقعی و تلخ و گزنده. نمیتوانی مانع خودت شوی که هر نفر را نماد بخشی از آن نسل نبینی. براو»هایی که حرمت زمین و مادر را میشکنند عباسهایی که مست بنگ و قمارند و از فروختن هیچ چیزی برای نشئگی ابایی ندارند و رنج معصومانه هاجر سیزده ساله. پیشتر اسم کودک-همسری» که میآمد عروسی سهلانگارانه و سست همکلاسهای سارا با دوست پسرهایشان به یادم میآمد و نچنچ میکردم؛ حتما باید جیغ جگرسوز هاجر در آن شب شوم را میشنیدم تا بفهمم گنجشک نحیف و زخمی در چنگال کفتار قلچماق یعنی چه!
خفن و باحال باشید و بخوانیدش. نمیمیرید درد میکشید و میفهمید که دردهای تن ایرانبانو در سرتاسر تاریخش ریشه دارد نه مقطع کوچک و محدودی از آن و نه اشتباه قابل اجتناب نسلی شکمسیر. درمانی هم اگر باشد در تماشای این سیر و تحول است نه انکار آن.
بد وبیراه بیافسار به اشو (که روزگار خوشی با کتابهایش داشتهام) بخشیده و چنل بی» ای شوم! نشت و بیخیال حرف میزند علی آقا و زهر واقعیت و جدیبودنش را میگیرد و از این روی بسی اعتیادآور است.
پوست در بازی»ش نسخه روز است و حرف حساب.
با سکه هم آشنا شدم به لطف فامیل دور.
محمد فاضلی را قبلا خواندهبودم اما شنیدنش لطف دیگری داشت. او هم بی شاخ و برگ و رسا شیرفهم میکند و برای اینبرهه حساس کنونی» همیشگی به شدت توصیه میشود.
جمعه 9/12/98
جمعهها قرار هشت صبح تعطیل است؛ اما بلند میشوم؛ به تنهاییم نیاز دارم میروم سراغ آشپزخانه و یاعلی! رتَق و فَتَق!
همسرم خونسرد، پسرم خوشحال و دخترم بیخیال و مشغول؛ اما عضو شدیدا مثبتاندیش خانواده که منم از خودم فراری آنهم به کجا؟ آشپزخانه آنهم کی؟ صبح جمعه وقتی همه خوابند.
کرونا انگار همه ما را شکافته و پشت و رو کردهاست (درست است که فقط شانزده جلسه کلاس خیاطی رفتهام اما رویکرد شخصیم در خیاطی، بازآفرینی و ریدیزاین است!)
صدرا میگوید: مامان! شدهای عین مامان مرضیه! همیشه میگفتی: صدرا! نگات به ساعت باشه سر بیست دقیقه خبرم کن! و بعد تندی از آشپزخونه فرار میکردی سمت طرحهایت! راست میگوید بچه پررو.
حالا اما به شکل غریبی با شستن و جابجاکردن و سر و سامان آرام میشوم و طرحها چقدر حلشده و خالی به نظر میرسند. یک کارفرما هفته پیش بعد از کلی اتلاف وقت و رفت و آمد و حتی دادن پیشپرداخت طرح را که از دستم گرفت دچار سندروم خودآرشیتکتپنداری شد و بر اساس هندسه و چیدمان طرح من اما بدون توجه به ضوابط و محدودیتها و به کمک خانواده طرح ارائه داد و از من هم البته تشکر بسیار نمود. ظرف و کاسه بسابی بهتر نیست؟ حداقل کسی کارت را در روز روشن نمید آنهم وکیلی دراز با یک عالمه ادعا و ادب و غیره.بماند.
کارفرمای دیگر بعد از مدتها تامل و تفکر روی چندین طرح که با نازک خیالی وسختگیری از من گرفتهبود عهد، همین هفته زنگ زده که همون طرح اول اولت عالیه و بدو بیا کلنگ را بزنیم! گفتم بیخیال! شما خراب کن آفتاب فروردین که زد من میایم برای ساخت!والا.
هنوز بقیه خوابند پیام میدهم به آقای درویش
ممنوعیت خرید و فروش و خوردن حیوانات
کاهش آلودگی هوا
افزایش فرصت مطالعه
احساس پایان یافتن تبعیض در مرگ
نه ظاهرا زور کرونا به شکافتن همه نرسیده! روحهای رها و بدون درز و بدون مرز را که نمیشود شکافت! دروغ چرا حتی حس میکنم کمی خشنود هم هست از این میبیند چیزی بالاخره دارد ترمز بعضی ترمزبریدهها را میکشد.
امروز که حیاط تمیزتر شده چشمم بیشتر میبیند. ای جان درخت نارنگی جوانه زده و انگور و انار خودرو هم کم وبیش! (محصول کمپوستهای شلمشوربای سالهای پیش) اما دو بوته سخاوتمند رز امسال بیسر و صدا خشکیدند. شاهتره و بارهنگ و نعنا هم گوشه و کنار سبز شدهاند و واحیرتا یک بوته جعفری این همه وقت توی سرما و بدون آبیاری دوام آورده! سمبل امید!
پروژههای سبزیکاریم هیچ سالی خیلی موفق نیست اما امید دارم پوستین وارونه امسال نتیجه دیگری بدهد.
ساقیا کجایی
یادم میآید که صدرا دم به دقیقه روی دوچرخه و توی کوچه بود هلش میدهم توی حیاط تا کمی آفتاب بخورد بعد یک هفته. زورم به سارا اما نمیرسد. بعد با استراتژی پیلهکردن و اصرار صدرا بساط ناهار توی حیاط پهن میشود. فقط اگر یکبار دیگر داد بزند که ما چقدر خوشبختیم پسکلهای میخورد. بچه هم اینقدر جوگیر؟!
قسمت اول
قسمت دوم
پنجشنبه ۹۸/۱۲/۸
سارا با لبخند از پلهها میآید پایین؛ قبل از اینکه بپرسم میگوید: خیلی بهترم. قطبنمایم تکان میخورد و قطب جنوب در دلم آب میشود.
هشدار ساعت هشت دوباره بلند میشود. میپرم توی حیاط؛ امروز امکان ندارد به دام کمد بیفتم به دام هیچ کمدی!
حیاط واویلاست. از پاییز به این طرف پوستهای میوه و سبزی را خشک و فقط تفالهها و زبالهترهای زشت و بدهیبت را توی گلدان کوچکی چال میکنم. چند روز قبل از غائله قرار بود سه لگن پر از این خوراکهای دام را ببریم باغ دایی قاسم اما نبردیم و ماند روی دستم. آنها را بردهام پارکینگ اما بقیه را باید سر و سامان بدهم. برگهای خشک و تارهای عنکبوت غوغا کردهاند! کلا حیاط عنکبوتخیزی دارم هرجا دلشان خواسته تنیدهاند چون میدانند به هرحال من سمبریز نیستم؛ احساس سرافکندگی میکنم وقتی خانهام شکل خانه ارواح میشود کاش راهی بیآزار و مهربان برای بدرود با عنکبوتان پیدا میکردم. تا آن زمان فقط تارهایشان را میروبم.
دیروز همه کولیبازی نزیسته عمرم را زیستم. بعد از اخبار دختردایی زنگ زدم به همسر و حسابی داد و قال و زنجموره: بعد اینهمه ادعای آیتی و هوشمندسازی نباید این جلسات بیخاصیتت را بتونی از توی خونه برگزار کنی؟ بخدا اگر بمیری میکشمت! چی جواب داد؟ قطع کرد و اسمس داد که: بوس بوس!
اما ظهر برگشت خانه!
به بچهها غذای گوشتی میدهم اما ما دو تا باید برای طبیعت بیشتر خودشیرینی کنیم تا حالیش کنیم که: ما خوبیم تو رو خدا ما رو نخور! بروکلی و سیبزمینی و هویج بخارپز را طی سکوتی آئینی میخوریم و چند دقیقه یک بار یادآوری میکنم که: با عشق بخور خوشمزهس مگه نه؟ تایید میکند!
به والله اسم بروکلی بینوا بد دررفته از حیث بدمزه بودن! من که عاشق اون نرمی و ملاحتش هستم.
خلطها دو سه هفته هست که ماندهاند ته حلقم و با جاروکشان و گرد و خاک و تارعنکبوتی که امروز نوش جان کردم کمی تقویت شدهاند با سبزیجات نرمشده کمی هلشان میدهم پایین. به نظرم کلا لوس شدهاند! همیشه با پونه و بارهنگ و کمی غرغره آب نمک خدمتشان میرسیدم اما حالا جاخوش کردهاند ببینند سوپرمن خارجیشان ظهور میکند یانه!
مامان کمی عمق ماجرا را بیشتر درک کرده و دیگر دلخوری نشان نمیدهد از سر نزدنمان. کاش سطح نگرانی و احتیاط همه خیلی زود بالانس شود در حدی که خود را نبازیم اما سفت و سخت اجتناب کنیم و مراقبت.
عصر که میشود دوباره حمله غم و وحشت! راستش خیلی خودم را درک نمیکنم! مدتهاست که آدم مرگ پژوهی به شمار میروم و آن را به عنوان مخفیترین محبت زندگانی پاس میدارم و حتی مشتاقش هستم. پس این پریشانی چیست؟
میترسم از آشفتگی از هرج و مرج و از هرچه که نابسامانی و نابالغی و بلاهت مردمانم را بیشتر به رخ بکشد. دارم تلاش میکنم روی دایره نفوذم متمرکز شوم؛ اما مرغ سرکنده توی دلم حرف حساب حالیش نیست.
همدلی نمیخواهم خدا راهنمایی میخواهم. یکی فراتر از خودم که چیزی بیشتر از من بداند. نه راجع به کرونا که راجع به حیات.
به دکتر رازجویان زنگ میزنم. صدایش گرفته اما با نشاط همیشگی انگار که گزارش یک فکت بیرونی را بدهد میگوید:من خوب نیستم باباجون از میرنا» دورم کردهاند! تو چطوری؟ میگویم: میبینید کار به کجا کشید؟ ار پاسخش حدس میزنم که شاید چیزی نمیداند و شاید اطرافیان از اخبار ایزولهاش کردهاند که اگر توانسته باشند چه کار خوبی! از جشن سیسالگی دانشکده میگوید و از این که ای کاش به جای کار فرمالیته فوت کردن سی شمع، آنها را دانه دانه روشن میکردند و حکایت هر سال را از ساکنین آن سال طلب میکردند! چه قشنگ!
پسرک شعبدهای با کارت میرود که حیرت میکنم! حتی پدرش هم نمیفهمد چه کرده! میگوید یک بار دیگر تکرار کن! میگوید: نه! شعبده فقط یک بار!
قسمت اول
چهارشنبه 98/12/7
از خواب میپرم با چشم و دل نیمهباز؛ آذوقه همسرم را همراهش میکنم و باز میخزم توی رختخواب؛
با هشدار هشت صبح دوباره برمیخیزم؛ به مونیتور گوشی نگاه میکنم: بیست دقیقه خانهتکانی». متأسفانه قبلا دقیق تعریفش کردهام: کاری غیر از روتین خانهداری در جهت بهبود حال خانه. بحران می تواند بهانه خوبی برای نادیدهگرفتن عهد و پیمان باشد؛ اما یکباره به فرار پرتابوار از حال پریشانم احساس نیاز عمیقی میکنم؛
قبل از اینکه بفهمم چه میکنم دست میاندازم ته بدترین قسمت کمد دیواری و خالیش میکنم و به این ترتیب خودم را گرفتار تکاندنی سخت و پر از تصمیم میکنم.
پارچههای نیمهدوز و ندوخته، سرقیچیها و الگوها که در شش ماه گذشته چپاندهام تنگ هم.
سارا میآید پایین: مامان گلوم درد میکنه! خون در رگهایم یخ میزند. یک بشکه دمنوش بارهنگ با عسل و لیمو میدهم دستش و میگویم جرعه جرعه بخور تا بعدی را آماده کنم.
مادرم زنگ میزند که: با تلفن که چیزی سرایت نمیکنه چرا زنگ نمیزنی؟ زود خبر را میدهم در مشکلات و هنگام مواجهه با خبرهای بد، توجه و محبت و دعا و خوشبینیش سریع فعال میشود و باران توصیه باریدن میگیرد؛ قطع میکند بابا زنگ میزند احوال میپرسد و حدود سی ثانیه سکوت.بیتردید بغض کردهاست. میگوید: سارا زیاد سرما میخورد (الکی) نترس بابا!
ترسیدهام اما نه بیشتر از خودش و سی ثانیه بغضش.
به اتاق نگاه میکنم که پر شده از کاغذ و پارچه. وقتی قرار باشد زباله نسازی زندگی قدری پیچیدهتر میشود و دائم باید در حال تدبیر و تصمیم باشی. اول کاغذهای سالم را جدا لوله میکنم و بعد از هر نسخه الگو یکی بر میدارم و یک لوله دیگر میسازم. کاغذهای نصفه نیمه را در دو قطع یادداشتی کوچک و آ۴ تقریبی برش میزنم خرده پاشها هم میرود توی محفظه بازیافت کاغذ. نیمه دوختهها یک پکیج و پارچهها یک پکیج دیگر سرقیچیها و خرده نخها یک کیسه و سرقیچیهای قابل مصرفتر در کیسهای دیگر. و برای جدیگرفتن هرکدام از این کارها و دشنام ندادن به خودم جان میکَنم.
حوالی ساعت ده، مغناطیس گوشی بالاخره شکستم میدهد از دختردایی محصورم در قم احوال میپرسم. متاسفانه شوهر خواهر همسرش که پزشک است با تست مثبت قرنطینه شده و سه تن از همکاران همسرش مردهاند. مینویسد: در محاصره مرگیم. فرو میریزم. لعنت به من لعنت به پارچهها و کاغذها لعنت به خانهتکانیـدرمانی.
مثل جنازه خودم را میرسانم به آشپزخانه و این بار پشت گاز و سینک و رنده و ملاقه سنگر میگیرم. حال بد اما دست در گردنم همه جا میآید.
سوپ و قیمه روی اجاقند. چند روز است نمیگذارم سبد و سینک پر بماند هی اینور و آنور را میسابم کاری که هیچوقت در آن افراط نمیکردم و زمان قیچی میشود وقت نماز است.
برخلاف غالب اوقات تشنه میدوم سمت نماز، از اذکار و حرکات، تند میگذرم تا برسم به قنوت. کلی زبانم دراز شده هر چه میخواهم میگویم بدون گله بدون التماس پر از غم پر از استیصال پر از طلب و با هجوم بی امان اشک بیصدا.
پسرک اما دچار خوشحالی احمقانهایست که غنیمت است. پنجشنبه شب گذشته از اردوی اصفهان برگشت و غروب جمعه در افسردگی پسااردو بود که به بهانه شمارش آرا مدرسه تعطیل شد. یکشنبه را هم خودم بابت چند تکسرفه تعطیلش کردم و بعد هم تعطیل سراسری
شوک خوشحالی تعطیلی برایش تر و تازه ماندهاست و هرچند دقیقه یک بار داد میزند که ما چقدر خوشبختیم!
خبرها را میشنود اما در حجم شادیش گم میشود. حصر خانگی برایش سخت بود روز اول اما به سرعت برنامهریزی پر و پیمانی کرد: کاهش اساسی رکورد روبیک. یادگیری تکنیکهای شعبده بیشتر، شطرنج تلفنی با جلال، دانلود نرمافزار ورزش برای ساخت فوری شکم سیکسپک و دیدن فیلم! قبل از اینکه چیزی بگویم میگوید مامان! کتاب خوندن و خاطره نوشتن زوری نمیشه! دهانم را میبندم. برو خوش باش بچه جان!
(میخواهم اینجا بیشتر بنویسم در روزهای پایانی سال 98 و در محاصره بحرانی که همه اسم نکبتش را میدانیم. این سلسله نوشتهها زرد و تاریخدار است. فقط برای بهترشدن حالم و گمشدن در خیال مینویسم و اصلا هم از توصیه بیهوده اگر دوست ندارید نخوانید» خوشم نمیآید)
دوشنبه 12/12/98
بالاخره آنقدر زر مفت زدم در مورد خونسردی بچههایم که عاقبت عقوبتش رسید. دیشب اشک هر دو تایشان را دیدم لعنت به سق سیاه!
نشستیم هر چهار نفر دستهای هم را گرفتیم و ذکر گیسگلابتون
انگار کمی مسخره و مضحک بودیم ولی جواب داد. باید سکان را محکمتر بگیرم از امروز.
عصر بعد چندین روز از خانه رفتم بیرون و به هوای کمی خوشحالشدن بچهها خودم را راضی کردم که یک کیک داخل بستهبندی بخرم. شیرینی فله را که حالا حالاها نمیشود رفت سراغش. کاش بلد بودم یک چیزی درست کنم. نه این که حضرت گوگل را نشناسم ولی نمیدانم چرا وقتی توی خانه قرار باشد چیزی درست کنم خیلی دنبال ورژن سالمش میگردم انگار نه انگار که خیلی بدتر از آن را گاهی از مغازه میخریم.
بله بالاخره با دست خودم کاغذ متالایزی را بعد از مدتها راهی سطل ریجکتیها کردم.
هوا حسابی گرم شده بود. توی کوچه با خانم مسنی که دم در ایستادهبود گرم و خندان سلام احوالپرسی کردم و بعد گریهام گرفت. اغلب اوقات حضورش را زیرسبیلی رد میکردم موقع پیادهروی تا مجبور به سلام نشوم. اما حالا بعد از چندین روز که جز به خودمان سلام نکردهام و بخصوص مادرم را هم ندیدهام چقدر دیدنش خوشحالکننده بود.
آخ ای خورشید سلام و بوسه و آغوش دوباره طلوع کن! با آن که آدم چندان معاشرتیی نیستم اما همان هفتهای یکبار بغلکردن پدر و مادر، چشممان بود روزنی بود به اقرار بهشت. حضرت حق! ماهیها حوضشان بیآب است. این پس گردنی درد داره قربونت برم.
بعضی آگاهان میگویند که این ماجرا عقوبت که نه اما پیامد غلطهای آدم ترمزبریده در ارتباط با طبیعت است. خیلیها پیش میدیدند که اضافهکردن بی زنهار مواد و ترکیبات جدید و بلعیدن هست و نیست سیاره بالاخره یکجایی به ستوهش خواهد آورد و فریادش را بلند خواهد کرد. این روزها گویا فیتیله گرمایش زمین پایین کشیده شده (بخصوص با کاهش یا قطع فعالیت صنایع سنگین و آلاینده در چین) اما خدا میداند چقدر دستکش و ماسک و محصولات سلوی عفونی بیشتر وارد خاکچالها میشوند و چقدر وایتکس و شوینده و الکل وارد آبها.
ور خوشبینم اما روزهایی را میبیند که مصیبت رفته و آدمها بلد شدهاند آرام بگیرند در خانه کار کنند؛ کمتر و آنهم از منابع بازگشتپذیر مصرف کنند و کمتر هدر بدهند.
ور خوش بینم آدمهای فردا را میبیند که روی قانون چمن پا نمیگذارند و دل زمینبانو را دوباره به دست میآورند.
مطمئنم لبخند اول را که بزند باران عشق و رحمت سرازیر میشود. دلبری از آسمان را فقط زمینبانوی شاد بلد است.
باشد که زندگی بر ما آسان باشد.
کرونامه
یکشنبه 11/12/98
دیشب طوفان مرا برد. بغض و نگرانی دیوانهام کردهبود علیرغم شوی سرگرمکنندهای که مثلا میدیدم؛ آنقدری که بعد مدتها آویزان کتاب خدا شدم و حسابی بغلم کرد. انگار نه انگار که آنهمه وقت قهر بودیم: و ما او را در وادی مقدس طور ندا کردیم و به مقام قرب خود برای استماع کلام خویش برگزیدیم و از لطف و مرحمتی که داشتیم برادرش هارون را نیز مقام نبوت عطا کردیم. یعنی شیکتر از این نمیشد. میان بغض و هقهق و مرحمت خوابیدم. دقایقی بعد خزیدم در امنترین سنگر جهان که: فکر کن سر فقرا چی میاد؟ بچههای کار؟ زبالهگردا؟
-اونا به اندازه ما خبر نمیگیرن از اوضاع و مشغول مردن خویشند! کرونا چه چیزی را میتواند از انها بگیرد؟ ایمنیشون هم قطعا زعفرونیتر از ما ژیگولاس!
رفتم به خوابی بی کابوس و بیرویا.
رکورد روبیک 3*3 صدرا رسیده به نوزده ثانیه. از صبح صدای چلیق چلیق روبیک روی اعصابمان است.
صبح ویدیوی روازاده را دیدم. خیلی جان کندهام که بلد شوم به درست یا غلط بودن یک یا چند حرف کسی کلیتش را قضاوت نکنم. باورم به طب سنتی از حدود پانزده سال پیش و روی تجربههایی پیلافکن شکل گرفت. این شاخه طب و کلا طب مکمل که متمرکز بر تعادل بدن است نه عامل بیماریزا به نظرم خیلی معقولتر و پایدارتر از شیوه مهاجمی طب مدرن است؛ هجوم به میکروب و ویروس که در نهایت آنها را قویتر و باانگیزهتر برای بقا میکند و میزبان را ضعیف و تحلیلرفته. مطالعه هم داشتهام در این زمینه اما باورم بر اساس حدود دو دهه مادری و با آزمون و خطای بسیار بر بالین بچههایم شکل گرفته نه یک بررسی علمی و پژوهشی که خب اصلا اینکاره هم نیستم.
با این همه آدم شیاد و بیخاصیت و گزافهگو یا حداقل ناوارد هم در این وادی کم ندیدهام. بعضی از حرفهای روازاده (که کلا هم زیاد حرف میزند) واقعا با عقل و فهم من جور در نمیآید. توطئهباوری و ایدئولوژیکزدگیش با صلحی که در طب سنتی شناختهام نمیخواند؛ اما بعضی تدابیر درمانیش به کارم آمده مثل نمک گرم روی سر برای کنترل زکام که چند سالیست فاتحه آنتیهیستامین را در خانه ما خوانده است.
فقط کاش در این حال و اوضاع لاف و گزاف کم میکرد و بیخیالی و سهلانگاری را ترویج نمیکرد.
قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
شنبه ۱۰/۱۲/۹۸
از صبح مدام به برادرهایم فکر میکنم. بزرگه در حال داشتن شهر
مادرم در مواقع عادی حسابی پیگیر غم و غصه و نگرانیهای الکی هست اما در بحران خیلی قوی و صبور میشود. این روزها اوضاع برادرها حسابی صبور و دعاخوان و خواببینش کردهاست. همان شبهای اول خواب خوبی برای حسام دیدهبود و حالا با ایمان میگوید که: بچهام پاک پاک میماند.
حدود دو دهه پیش که کتابهای نیلدونالدوالش را میخواندم راستش پیام نهایی دوستی با خدا را خیلی عمیق نمیفهمیدم اما انگار حالا یک چیزهایی دارد دستگیرم میشود:
یکجور هولناکی انگار یکی بودن و یکیشدنمان عیان شده و در عین حال منزوی شدهایم و محروم از هم.
هشت صبح امروز کشوی خرت و پرتهای دراور را سرزدم. کمدی که صحیح و اصولی رفع انباشتگی شود سال بعد کار زیادی ندارد و امسال اولین سالیست که این کشو کار زیادی نداشت! دلخوشیها کم نیست! سال پیش با کاتونها و باکسهای کوچک دسته بندیش کردهبودم و هرچیزی وقتی بیرون میآمد میدانست که موقع برگشت در کدام خانه را بزند. این است کلید نظم ماندگار! کلا همه جا برو اما جوری که راه برگشت را گم نکنی! هر آیندهای بر گذشتهـآگاهی استوار است.
امروز اولین خرید با پروتکلهای جدید انجام شد. خیلی نگران بودم که مجبور شوم دوباره از نایلون منحوس استفاده کنم؛ اما همسر را متقاعد کردم که تا پایان بحران کیسههای پارچهای در پارکینگ بماند.
رکابن رفت و کیسهها را پر کرد و من با قابلمه به استقبالش رفتم و میوهها را به حیاط بردم برای شستن. متاسفانه علیرغم میلم توی آبشان شوینده ریختم (حالا ارگانیک بود). بعد هم شستم و گذاشتم بماند تا آفتاب صبح فردا کمی امنترش کند.
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد!
خیلی بدم میآید که مثل آدمهای جونعزیز به نظر برسم که چارچنگولی زندگی را چسبیدهاند؛ اما انگار گریزی نیست که بخشی از این عزم همگانی باشم برای یکیشدن برای احترام به بقا و زندگی.
شب سفارش کتاب سارا با پیک رسید. یاحضرت! این را چکار کنم که نه میشود شستش نه میشود پختش! با سلام و صلوات گذاشتمش توی ایوان به امید آفتاب فردا و مثل شیر نشستم مراقب در ایوان؛ حوصله توضیحدادن نداشتم و میدانستم اصلا بعید نبود هوس کند تورقی بکند.
قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
چهارشنبه 14/12/98
امروز موقع رسیدگی به آشپزخانه یاد درس مدیریت تشکیلات کارگاهی افتادم حدود بیست و دو سال پیش؛ با این محتوا که در کارگاه ساختمانی چه کاری را چه زمانی و با چه ترتیبی انجام دهیم تا هر کاری برای به سامان رسیدن زمان داشته باشد و اتلاف وقت و منابع نشود.
شبکه pcm را روی کاغذهای دراز ترسیم میکردیم و یادم هست که به مژگان و دانش عملیش نسبت به ساختمان حسودی میکردم. هیچوقت اساسی درگیر اجرا نشدم که آن درس چندان به کارم بیاید اما حالا کاربرد پیدا کرده. منی که توی خانه دلی پرسه میزدم دو خط مینوشتم دو خط میخواندم کمی حرکات موزون کمی سینک کمی اجاق کمی ریزهخواری و. حالا دارم بعد دو هفته میفهمم کهاگر بخواهم شوینده و آب و اعصاب و رطوبت پوست هدر نرود باید بتوانم کارهایی را که با دست ضدعفونیشده تماس دارد را یکباره انجام دهم و بقیه را هم با هم. در واقع اینروزها اغلب کارهایم تمام میشوند تا برسم به کار بعدی. قابلمه که رفت روی اجاق خیالم راحت میشود که این یکی دست کم تا دقایقی دیگر با حرارت تطهیر خواهد شد.
میروم و میآیم و میشویم و پس زمینه ذهنم کلاس مدیریت مهندس فضیله همینطور آرام میطپد.
یاد آن جلسهای میافتم که پسر سالبالایی که توجهش گنجم بود برای ترسیم شبکهاش به پاککن نیاز پیدا کرد و با بذلهگویی و پررویی ذاتیش بلند شد و افتخار داد و از سر میز من پاککن را برداشت و نصفه کرد تا او هم داشته باشد! تا خود صبح پاککن توی کیفم خرملق میزد از ذوق! بله بیزینس لیلیها همیشه خدا شکستن ظرف مجانین بوده است!
و اما کویید جان! من اینجا در این محیط بسته و نسبتا امن جان میکنم که مدیریتت کنم نکبت ریزه میزه! ناموسا زود پیامت را بده و برو! ما را در این کشتی بیناخدا و در این ملک آشفته بیش از این دق مده!
کاش میشد در خیالات عهد شباب جا ماند.
***
پینوشت: درست بیست سال پیش در چنین روزی رفیقمان لیلا برای همیشه در بیست و سه سالگی متوقف شد. زیاد یادش میافتم و خیلی وقتها فکر میکنم که عجب جستی دختر!
قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم
قسمت ششم
قسمت هفتم
سهشنبه ۱۳/۱۲/۹۸
هرچند زن شاغل به شمار میروم؛ اما هیچگاه لبه مرز فنا کار نکردهام و هیچگاه مجبور نبودهام برای تکه نانی و سرپناهی بجنگم. این نه افتخار دارد نه سرشکستگی هرچند این را به تجربه فهمیدهام که تا لنگ پول نباشی توی کسب و کارت همه وجودت را وسط نمیگذاری!
این روزها که به جستجوی حریصانه عافیت دچارم از نی که بار معیشت را تنها به دوش میکشند خجالت میکشم و تحسینشان میکنم. در کل فهمیدهام که شوهر خیلی چیز مفیدی است بخصوص برای نی مثل من که کمی بیش از حد وم زن هستند!
امروز با پزشکی از دوستانم حرف زدم و کمی دانشم را بیفزودم نسبت به ماهیت اپیدمی و مفاهیمی مثل جهش ژنتیکی و دیانای و کلی از چیزهایی که در شانزدهسالگی یادگرفتنشان را با خوشحالی تعطیل کردهبودم!
از دیگر تغییرات ژنتیکی من در این روزها این است که بعد از عمری خشخوری و رمان خواندن یک کتاب علمی شق و رق گرفتهام دستم؛ از همانها که آدم خیال میکند باید دوزانو و دست و رو شسته و مرتب بنشیند مقابلشان. اسم کتاب: فرهنگ یاریگری در ایران
بیش از یک سال پیش با دانشمندی به نام مرتضی فرهادی از طریق فرزندش کاوه و اقای درویش آشنا شدم و همان وقت فهمیدم که باید کتابهایش را بخوانم؛ اما عملیشدن این تصمیم تا حالا طول کشید. این کتاب با قلمی روان و مشیی علمی و مستند به ریزهکاریهای کمک رسانی و فرهنگ کار گروهی در روستاها و جامعه عشایری ایران پرداخته است. ریزعنوانهای اول کتاب شدیدا توجهم را جلب کرد و از ظریف اندیشی نگاه نویسنده و البته نقشآفرینان اصلی کتاب (نیاکانمان) به وجد آمدم: خودیاری، دیگریاری شامل فرایاری و فرویاری، همیاری.
در شرایطی که بیش از حد توانم از ماست که بر ماست» و اینجا ایرانست» شنیدهام بیم آن میرفت که این القای هولناک را باور کنم که ملتی نالایق هستیم و برگزیده برای بیشمار رنج و بیسامانی و شرمساری ملی؛ اما این کتاب حکایت دیگری دارد: در گذشتهای نه چندان دور؛ حدود پنجاه سال پیش (که البته هنوز هم رد پایش کم و بیش هست) ساختار اجتماعی بومی ما به گونهای بوده که آدمها به شکل سیستمی و تعریف شده (آنهم سیستمی ارگانیک و زنده نه فرمایشی ) به یاری هم برخاسته و در شادی همبستگی و همگرایی معجزه نیروی ما» را جشن میگرفتهاند.
میکوشم دچار توهم افتخار تاریخی نشوم و یادم نرود که پشت سر خستگی تاریخ است اما میدانم که چنین غنایی نمیتواند به سرعت از کدهای ژنتیکی ما پاک شود.
ایمان به قدرت رگ و ریشهها را میگذارم که شاخ و برگهایم را طراوت و تازگی و قدرت ببخشد،
لعنت بر بخیل!
پینوشت: جناب کویید خان نوزده! به بهانه شما هر روز نویس شدهام اما قرار نیست مدام درباره شما حرف بزنم؛ از این روزها مینویسم که خانهنشینی اجباری شما را چطور مال خود میکنم! بسوزد نشکتان!
قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم
قسمت ششم
شنبه ۱۷/۱۲/۹۸
دیشب حالم بدجور قاطی ۲۱ سالگی شدهبود و حسابی در نیاز به شنیدهشدن غرقشدم. حال دیگری میخواستم حالی بهتر و آبرومندانهتر. با مژگان قرار گذاشتیم شب خواب خدا را ببینیم ندیدیم البته ولی صبح که برخاستم کتاب از آشوب ادراک تا شناخت معماری
مشتاقی، خفت احتیاج را شست و برد.
محتوای عجیب و دشواری دارد و عرق از هفت بند ادراک آدم جاری میکند اما به شکل خوبی توجهم را شش دانگ به خود کشید. مثل یک کتاب درسی انگار امتحانش را داشته باشم نشستم به هجیکردن متن.
خیلی عادت ندارم کتاب معماری بخوانم و تهش چیزی کف دستم بماند به این یکی اما امید بستهام. کلا این ماجرا که روالهای غیرخطی هم نظام و رویهای دارند آموختنی و قابل استناد چیزی بود که از دیرباز دنبالش بودم و ناامید از آن و اگر این کتاب در چنین روزهایی بتواند مرا متقاعد به چنین چیزی کند گنج گرانیست. حتما بسیار سبک خواهم شد و از بار توهم بیکسی و رهاشدگی در این روزهای درد کاسته خواهدشد.
و اما غر:
در این خاک بلاکشیده آنقدر به آنچه مختاربودن در آن حق اولیهمان بوده است مجبور شدهایم که انگار کوپن مجبورکنندگان تهکشیده و حاضر نیستند برای افسارزدن بر حماقت پارهای از ما قدری از خوی زورگویی خود را که در آن خبرهاند به کارگیرند!
یکی دو ماه پیش در ورودی دانشکده مرا راه ندادند بابت حجابم! بدون هیچ آرایشی و با حجاب کامل فقط به خاطر اینکه به جای مقنعه روسری با گیره پوشیدهبودم !
منظور این که به ولله ما بلدیم زور بشنویم! چی میشد همان روز اول حالا نه با کلاشینکف ولی دستکم با اعلام رسمی ممنوعیت سفر ورودی و خروجی شهرها را کنترل میکردید و میبستید؟ گیرم قرنطینه کاری قرون وسطایی است یعنی ما هیچ حالی از آن دوران را تجربه نکردهایم؟
شوکه نمیشدیم ما که عمریست بیاختیار بودهایم بر شخصیترین تصمیماتمان.
جمعه 16/12/98
دیشب بالاخره بعد از دو هفته به پدر و مادرم سرزدیم؛ با حفظ فاصله و با رعایت اصول در حد وسع.
خوشبختانه روزهایی قبل از شیوع همسرم ماشین را ترک و برای رفتن سر کار پا به رکاب شدهبود و ماشین قداست و معصومیت روزهای پیشین را داشت. مثل بچههای کتکخورده دست به سینه نشستیم و رفتیم و خب به گمانم که چیز بدی نبردیم برایشان.
نشستیم روبروی غم و اضطراب هم و سعی کردیم چیزهایی بهتر از آنچه در دل داشتیم به هم بدهیم و تا حدودی موفق بودیم.
ظاهرا هنوز خیابانها و مغازهها پر از خریدکنندگان عید است جادهها هم که پر از مسافر!
در یکی دو سال گذشته که اقتصاد ضربهفنیمان کرده متوجهشدهام یا چشمی و حسی حدس زدهام که استقبال مردم (حداقل طبقه متوسط) از کافیشاپ و رستوران و خریدهای هیجانی و الکی بیشتر شدهاست. تصور میکنم که مردم حتی مردم دوراندیش و جدی یزد، آیندهنگری را کنار گذاشتهاند و به حال و اقتضایش چسبیدهاند. دل بریدهاند از اینکه مثلا صاحب خانه یا دارایی پایدار و زایندهای بشوند و درآمد حقیر خود را صرف خوشیهای گذرا میکنند. نمیشود ملامتشان کرد اما نویدبخش آینده محکمی نیست قطعا!
حتی در این اوضاع هم حس میکنم ملغمهای از بیاعتمادی و ترس نسبت به آینده و حکومت و رسانه مردم را دچار فلج مغزی کرده و دشت بیفرهنگی را چنین شکوفا و پرعلف! جوری که حاضرند توی جاده یا بوتیک جان بدهند اما به اعتماد و همدلی یا حتی رجوع به عقل خودشان میدان ندهند!
یکی از کشتههای یزد و یکی از قم را میشناسم و از نزدیک دیدهامشان و این جدیت قضیه را برایم بیشتر کردهاست. دیروز از تلویزیون یزد شنیدم که دیشب موارد متعدد فوتی داشتهایم توی بیمارستان صدوقی. باریکلا راست بگویید! ترس دارد کار جدید است بلد نیستید ولی یاد میگیرید راه میافتید الآن فرصت خوبیست که امتحان کنید! راست بگویید تا ترس اامی را حس کنیم و قوم و قبیله را به فنا ندهیم.
نابالغ و نفهممان خواستهاید عمریست. شاید تا حالا نفهمیدهباشید چه کردهاید با ما و این سرزمین و احتمالا خودتان! اما این موجود ذرهبینی بدمصب حالیتان خواهد کرد!
درست است که هزار غلط کردهاید و از آشوب آگاهی کلا میترسید اما این یکی فرق دارد. راست بگویید و سهم تقصیر خود را در قربانیگرفتن این مصیبت جهانی کم کنید!
و اما زبالهآگاهی!
فرشته زبالهغیبکنی در کار نیست. آنچه میرود به بهای اتلاف منابع و تولید آلودگی تبدیل به چیری بدتر میشود و برمیگردد نزد خودمان.
در اولین قدم باید به آنچه دور میریزیم نگاه کنیم تا بفهمیم چه کارهایم و در چه جایگاهی قرار داریم.
زبالهها به سه دسته کلی تر، بازیافتی و ریجکتی تقسیم میشوند.
زبالههای تر کلیه مواد آلی گیاهی و حیوانی هستند که قابل تجزیه و بازگشت به طبیعت هستند. این دسته مواد اگر مسرفانه تولید نشوند و به شکلی معقول دوباره تحویل طبیعت داده شوند تا به شیوه خود رتق و فتقشان کند و به چرخه بازشان گرداند نجیبترین زبالهها بهشمار میروند.
من شخصا سالهای سال زبالههای ترم را در باغچه خانه چال میکردم. وقتی باغ و باغچه و همکاری شوهر به حد اشباع رسید آنقدر به این کار معتاد شده بودم که امکان ترک نبود! بنابراین دست استغاثه به درگاه خدا بلند کردم و با پیج آیه حمداوی آشنا شدم.
از او یاد گرفتم که میشود زبالههای تر را خشک کرد. در فصل سرد توی کارتنهای کوچک خرما میچینمشان روی شوفاژ و به سرعت خشک میشوند و از آنجا که خشک شدن کم حجمشان میکند و مانع پوسیدنشان میشود تبدیل به چیزی بیدردسر برای نگهداری میشوند. ظرف شش ماه گذشته من حدود سه لگن بزرگ پوست میوه و سبزی خشک جمعاوری کردهام که اگر اوضاع قاراشمیش نشدهبود تا حالا خوراک دام شدهبودند. حالا که نشد هم هیچ مشکلی ندارد. مثل گنجم نگهشان میدارم تا روزی که عاقبت بخیر شوند. در بدترین حالت میشود با مصرف مقدار بسیار کمتری کیسه زباله (به دلیل کاهش حجم) سپردشان به ماشین آشغالانس ولی حاشا و کلا که من چنین کنم!
چیزهایی مثل استخوان مرغ و ماهی و.را جداگانه در سطلی در محیط باز میگذارم. خیلیها میگویند بدهید به گربهها و سگهای خیابان و بعضیها هم میگویند که غذا دادن به جانورانی که باید خودشان پی غذا بگردند و کمک به تکثیر آنها پیامدش تبدیل آنها به دردسرهای شهری است و در ادامه منجر به اام عقیمکردن یا حتی کشتار بیرحمانه آنها توسط مسئولین میشود. راستش من خیلی در این مورد به جمعبندی نرسیدهام. تجربه سالها چالکردن هم به من یاد داده که استخوانها خیلی دیر تجزیه میشوند و باغچه خانه را وقت بیلزدن شبیه قبرستان قدیمی ترسناک میکنند!
استخوانهایی که کمی در محیط آشپزخانه رطوبتشان رفته در سطل درباز خشک شدهاند و بو نگرفتهاند. قرار بود نزدیک بهار آنها را هم به باغ خویشاوندی برده و در آنجا که ظرفیتی فراتر از باغچه من دارد چال کنم که نشد. از آنها هم فعلا مثل ناموس مراقبت میکنم تا فردا که بهار آید!
من پوست تخممرغ و هسته خرما و پوست گردو بادام و. را هم جداگانه نگه میدارم ولی ومی ندارد. همینطوری حس میکنم ممکن است به تفکیک، کاربردی داشته باشند. اگر امکاناتش را ندارید که هیچی.
دستهای از زبالههای تر هم هستند که به قول همشهریها پچل پوچولند. مثل تفالهها و احیانا زبانم لال میوههایی که غفلتا گندیده یا کپک زدهاند و خوردههای نان سوخته و از این قبیل.
چنین چیزهایی را که حجمشان هم زیاد نیست و معمولا در تفالهگیر سینک جمع میشوند هر دو سه روز یکبار توی گلدان سفالی کوچکی که در کابینت زیر سینک گذاشتهام میریزم.
روی این گلدان یک صفحه مقوایی کوچک هست که در عهد جاهلیت کیک تولد به خانهام آورده و روی این صفحه یک گلدان کوچکتر پر از خاک خشک و نرم. هر بار که در گلدان را برمیدارم اول قبلیها را زیر و رو میکنم و بعد زباله تازه را میریزم و کمی خاک روی آن میپاشم. در کمال تعجب متوجه خواهید شد که این گلدان بسیار دیر پر میشود و اصلا بوی بدی ندارد. بویی شبیه جنگل و خزه و این چیزها! بله تبریک میگویم شما دارید کمپوست پرورش میدهید!
این گلدان وقتی پر شود میتواند در باغچه خالی شود یا حتی خاک گلدانهایتان شود. در مصرف آن دچار مشکل نخواهید شد. خاک، آن هم خاک غنی موجود ارزشمندی است!
در مورد دو دسته دیگر هم خواهم نوشت.
در اینستاگرام اگر هشتگ #دیدار_دور_با_نجمه را دنبال کنید از زبالهبازیهایم نوشتهام. ( لینک اولین مطلب در این مورد)
اما اینجا نیز به تدریج و به اقتضای زبان وبلاگ دوباره خواهم نوشت. (هشتک #نجمه_بیزباله هم در کل مطالب محیط زیستی مرا پوشش میدهد)
پنجشنبه ۱۵/۱۲/۹۸
صبح زنگ زدم بابا رفتهبود توی حیاط و انسان در جستجوی معنا» میخواند. ای جان! این قسمت کویید را دوست دارم. اام خودخواسته آدمها به افتاب بیشتر آب بیشتر و کتاب بیشتر! این هم یک مدل جهش ژنتیکی است لابد!
دیگر اینکه از حس حماقت و حقارتی که موقع دعا به سراغم میاید بیزارم. چرا باید سلامت و شادی و زندگی را از تو گدایی کنیم آخدا؟ بخشی از وجودم معتقد است که گفتهای دعا کنید چون مستبد نیستی چون نظر ما برایت مهم است! طبیعتا با کمال یگانهای که داری یا هستی باگهای دموکراسی و رفراندوم هم شاملت نمیشود اما قبول کن که پای اختیارات ولاییت که وسط میآید برای نظر و بلکه التماس ما تره چندانی خورد نمیکنی!
اینستا را مدتیست پاک کردهام؛ اما گاهی به بعضی پیجها بخصوص استوریهای آیه حمداوی سر میزنم تا عقب نمانم. امروز نوشتهبود که سایت بازیافت تهران اعلام کرده تا اطلاع ثانوی تفکیک و بازیافت وتعطیل! همه چی با هم زیر خاک آرادکوه! تنم لرزید! هرچند منطقیست؛ بندگان خدایی که مسئول این کار وحشتناک هستند چه گناهی کردهاند توی این روزهای ناپاک؟
با اینحال ترسیدم و سخت دلم گرفت. این چند وقت هیچ، خدا کند عادتهای خوب از سرها نیفتد!
آغا سر این قضیه عین ماجرای بائوبابها (که کاملا هم هم جنس آنست) مجبورم رویه همیشگی را کنار بگذارم و باب نصیحت را باز کنم: به هر ارزشی که باور دارید زبالههای تر و تجزیهپذیر را قاطی پلاستیک و باطری و پوشک و ماسک و کوفت و زهرمار نفرستید به دور! دور بسیار نزدیک است و هرچه به سمت آن شوت شود دیر یا زود برمیگردد توی حلق خودمان!
اگر حالا وقت آزاد بیشتری دارید و دنبال کاری بسیار بامعنی و انسانی و اخلاقی میگردید که دلتان را آرام کند آنها را (که بیچارهها قبل از رفتن توی آن نایلون سیاه اصلا چندش و بدبو نیستند) بچینید توی یک سینی یا سبد زیر آفتاب؛ هرچند خیلیها توی آپارتمان بیتراس هم همین رطوبتگیری را بطور موفق انجام دادهاند.
بگذارید رطوبتش برود توی هوا به جای اینکه راهی زمین شده و به دریاچه هولناک شیرابه اضافه گردد. آیا میدانستید که یک استکان شیرابه قادر است درخت تنومندی را بخشکاند و یک استخر ماهی را به فنا بدهد؟ آیا میدانستید که از میان بسیاری از سایتهای زباله رودخانه خروشان شیرابه روان است؟ آیا میدانستید که خاکمان همین امروز هم بر سر است؟
(پایه باشید با کمال میل در مورد جزییات نزدیک به دو دهه تجربه اهلیکردن زبالهترهایم در خدمتتان هستم)
دوشنبه 20/12/98
شاید دوم راهنمایی بودم احتمالا سال 66 یا 67. بچههای سومی سر صف سرودی میخواندند که کلی از نظرم بامزه و جالب بود: چه بهار سرخیه که بوی خون میاد همش/عوض گل برامون نعش جوون میاد همش!
پوستمان کلفت بود ما بچههای انقلاب. حالا که فکرش را میکنم میبینم مضمون آن شعر نه اغراقی شاعرانه که رونوشتی صادقانه از حال و اوضاع آن دوران بود. یاد آن تکه از صحبتهای سحر سخایی میافتم در رادیو دستنوشتهها که: شب یلدا بود. مردم کرمانشاه مرخصی کوچکی از جنگ خواستهبودند تا سور و سات یلدا را جور کنند؛ صدام اما با مرخصی موافقت نکرد و همان شب شهر را زد!
در میانه آن دوران بلد نبودم چندان بترسم؛ اما حالا دیگر آن بچه گیجول قدکشیده در بحبوههی جنک نیستم. حالا از خزیدن آرام و خونسردانه مرگ توی تن زندگی میترسم. سزا نیست که اینطوری دانه دانه دانه با ما تفریح کنی حضرت مرگ!
و اما این طرف. بین چهار دیوار، زندگی کماکان جاریست. بالاخره بیسکوییت خانگی پختم از روی این دستور ساده و کمدردسر و بد نشد؛ البته به جای آرد سفید آرد کامل زدم و کاکائو هم به میل ملوکانه اضافه کردم که بگویم اینجا در این نقطه هنوز حرف حرف من است! میخواهم دفعات بعدی هر بار چیزی از دستور بم و چیزی جایگزینش کنم.
دچار هراس از کمبود منابع شدهام و حواسم به لقمههایم هست تا بخصوص نان خانه خیلی دیرتر تمام شود از بس که پروسه خرید سخت است.
باید خدمت کسانی که در این پست با من همدلی کردند عرض کنم که بعد از سالها جنگیدن با اضافهوزن در این دو سه هفته قرنطینه بدون تحرک دو سه کیلو وزن کم کردهام. این هم از نیمه پر لیوان.
سهشنبه ۲۰/۱۲/۹۸
هوای یزد حسابی سرد شده تا قشنگ باور کنیم که کرونا بییار و یاور نخواهد ماند.
شب میلرزیدم نمیدانستم مریض شدهام یا ترسیدهام؛ اما ظاهرا سردم بود! و خوب شدم با یک پتوی اضافه و رادیاتوری که در طول زمستان خیلی کم روشن شد تا کمکی به کوالاهای استرالیا بکند.
افتاب صبح اما دوباره معجزه کرد. قدر حیاط را این روزها خیلی بیشتر میدانم و از صمیم قلب برای ساکنین آپارتمانها محزونم. به شکل شگفتانگیزی تاثیر آفتاب و ویتامین دی را داریم لمس میکنیم. با چشم عدد و اندازه میبینم که پسرم قد کشیدهاست. حالا شما هی بگو توهم زدهای و خطای ابزار داری اما قد کشیدهاست. نه اینکه پیش از این هم آفتابندیده باشد دو سالیست که با دوچرخه به مدرسه میرود اما بی لباس و بافراغت گویا بیشتر جواب دادهاست.
امسال باغچه چنان از خشم و غم و استیصال بیل میخورد که یحتمل از آن سالهای ز هر تخم برخاست هفتاد تخم» بشود. فقط مشکل اینست که تخم در کار نیست! بذر تازه و باکیفیت ندارم باید به تهماندههای پارسال و وارونگی امسال تکیه کنم. امروز حسابی بیل زدم و کرتبندی کردم و بذرها را هم خیساندهام.
فهمیدهام ادراکم صبحها بیشتر فعال است چون کتاب آشوب را امروز بیشتر و آسانتر فهمیدم و بیشتر و بیشتر فهمیدم که خواندن این کتاب در چنین روزهایی بوسه گرم خداوند است بر پیشانیم:
ص ۴۹: هدف سیستم زنده از انعطافپذیری و سازش عقبنشینی از اولویتهای خود و مراعات حال دیگران نیست،بلکه فرصتیافتن برای نیروگرفتن و شناخت بهتر موقعیت برای تسلط بر آن و یافتن بهترین راه برای زندهماندن و بهرهوری حداکثری از شرایط است.
ص ۵۰: ما در زندگی مدرن به راحتی از پا در میآییم یا با در پیشگرفتن روشهای خصمانه و صلب بر ناپایداری خود میافزاییم و به جای یافتن بهترین راه حل برای سرفرازی –نه حفظ آبباریکهای برای زندهماندن- به خواستهای سیستم مستبد و نابودگر تن میدهیم تا تنها به عنوان زایدهای در کنار وجود آنان و نه به عنوان سیستمی مستقل به حیات انگلی خود ادامه دهیم!
ص۵۱: آشوب تنها سیستمی است که از سختیها و دشمنان با آغوش باز استقبال میکند چون میداند که ایشان موجب ارتقا و تعالیش میشوند.
یکشنبه ۱۹/۱۲/۹۸
از حدوذ بیست سال پیش به این ور فروشندگان لباس به تدریج روز پدر و مرد را باب کردند. حالا نه این که کار بدی باشد فقط گفتم که شما جوانها بدانید که از اول نداشتیم همچین چیزهایی!
امسال هم با تقارنش با روز جهانی زن کلی حرکت مفهومی و شیکی زدهاست که یعنی اینکه: بشریت در این سال آشفته آگاه شود که یکیشدن و آدمبودن ورای جنسیت راه رهایی است! جورابها طلبتان مردان مرد! (پیام اخلاقی انگیزشی)
صبح با بچهها نشستیم به تدوین و بازسازی همراه شو عزیز» شجریان و برای این روزها بازساختیمش. نمیدانم چنین حقی داشتیم یا نه ؛ ولی به گمانم کار تأثیرگزاری شد.
عصر آمار کشتهشدههای کادر درمان را دیدم؛ زیر ده نفر ولی خیلی جگرسوز بود. یاد خاطره محوی از دوران کودکیم افتادم. جلوی موتور دایی نشستهبودم و میرفتیم خلدبرین. (کلا باغ دلگشایمان بود آن روزها؛ همانطور که توی خانه مادربزرگ هم سرگرمیمان مقایسه نقاشیهای رنگ و روغن از عکس شهیدان بود و کلکل سر این که کدام رفیق دایی از خودش قشنگتر است!)
آن روز مادربزرگ ترک نشستهبود و دایی تعریف میکرد که آن اتاقک را میبینی؟ اول جنگ آن را ساختند برای کشتههای جنگ با این خیال و امید واهی که به سرعت تمام میشود و مبادا شهدا قاطی بقیه از یادها بروند.
قشنگ یادم هست که با دل ساده کودکم چقدر غصهخوردم برای این امید به دیوارخورده و آن جنگ لعنتی که سالها طول کشیدهبود و صدها جوان و نوجوان که پرپر شدند.
روز به روز که گذشت مرگ جوان بیقدرتر و عادیتر شد اما کیست که نداند هر نفر اگرچه یکی از هزاران اما عزیز یکدانه کسی یا کسانی بود که میرفت زیر گل.
حتی یاد جوان رعنای خویشاوندمان افتادم که تیر ۶۷ در فاصله بین پذیرش قطعنامه و آتشبس کشتهشد و چقدر درد داشت آن اتفاق! چقدر کور و بیچشم و رو بود ماشین نکبت جنگ!
خدا! دوباره نرسد روزی که این هفت تا و هشت تاها بیمقدار شود و نسبت به ابهت مرگ بیحس شویم هرچند خیلیها معتقدند که به زودی میرسد و بعضیها معتقدند که امروز هم رسیدهاست.
قسمت اول این نوشته را اینجا
اول سوالات پسماندپژوه عزیزمان مهتاب J (در کامنتهای قسمت اول):
۱-برای زباله های تری که خشکشون کردیم، اگر باغی و در دسترس نبود، مجازیم به دور از چشم پاک بان ها توی پارکی یا فضای سبزی که خاک داشته باشه و بشه زیر خاکشون کرد ببریم؟ یا مثلا دامنه ی کوهی اگر در دسترس باشه؟
-آگاهان میگویند این کار را نکنید یعنی به عنوان یک پروتکل عمومی توصیهاش نمیکنند به دلایلی: یکی این که حیوانات ممکنه بیان بیرونشون بیارن و باعث الودگی و تخریب مناظر محیطی بشوند. دیگر اینکه ترکیب خاک بیرون را به هم میریزد و اگر افراد زیادی به آن روی بیاورند مشکلاتی درست میکند (که البته من نمیدانم چیست!)
توصیه اینست که به ترتیب اولویت، اول به مصرف خوراک دام برسد؛ دوم کمپوست اصولی تهیه شود از آن و سوم در خاک باغچه خانگی دفن شود. در نهایت هم اگر هیچ یک مقدور نبود، خشکشدهها با مصرف کیسههایی به مراتب کمتر و با حذف موجود منحوس شیرابه به ماموران شهرداری سپرده شود. اگر بتوانیم بوی بد و پوسیدگی و شیرابه را از تولیدات خود حذف کنیم قطعا شهروند مسئول و قابل تحسینی هستیم.
۲-برای استخوان ها بعد از اینکه گذاشتیم فضای باز چیکارشون کنیم؟ احتمالا میشه اونم مثل زباله خشک بسپریم به ماشین آشغالانس ولی اگر نخوایم این کار رو بکنیم چی؟
-گفتم این یکی را من هنوز به راه بهینه و قطعی نرسیدهام و تا اونجا که پرسیدم بقیه نیز! یکی از راهکارها اینست که چیزهایی مثل ماهی را از همان متصدی فروش بخواهیم که فیله و پاک کند تا اضافاتش به صورت سیستماتیک به مصرف حیوانات برسد. اینجا هم مهم اینست که بتوانیم بو و پوسیدگی را کنترل کنیم تا زمان و انتخابهای بیشتری داشته باشیم و جایی مثل باغی شخصی با اجازه مالک چالش کنیم و به تدریج به دامن طبیعت بازش گردانیم.
البته گیاهخواران در این مقوله خیلی با غیظ نگاهمان خواهند کرد که: اه! خب نخورید بابا! و ما وقعی نخواهیم نهاد. چرا که در ترویج زندگی بدون پسماند تلاش بر اینست که راهکارها حتیالمقدور جمعیت و طرز زندگیهای متنوعتری را شامل شود.
با اینهمه کاهش مصرف پروتئین حیوانی این روزها توصیه مشترک بسیاری از دوستداران محیط زیست است.
۳-برای پوست تخم مرغ و گردو و . هم همین سوال بالا رو دارم. البته من جایی مطلبی خوندم در مورد سوخت های سبز (green fuels/ pellet)خوندم و نوشته بود چون اینا موقع درست شدن کربن دی اکسید جذب کردن، با سوزوندنشون کربن دی اکسید اضافه ای تولید نمیکنن. (درواقع میزان تولیدی با مقداری که قبلا جذب کردن بالانس میشه)بنظرم با این استدلال میشه پوست گردو . رو سوزوند. البته نه الکی بسوزونیم! اگه جایی لازم به درست کردن آتیش بود یا ذغال مثلا، اینا رو هم بندازیم توش. (کباب و زبانم لال قلیون که پای ثابت خیلی از تفریحات هست. من خودم با پوست گردو و خاشاک و . تونستم املت و چای درست کنم!)
-ایول.چایی دودی و غذا درست کردن روی آتش طبیعی که خیلی خوبه. به نظرم اگر قرار به سوزاندن چوب باشه پوست پسته بادوم هیچ مشکلی ندارد. اما آتش افروزی در طبیعت باید کاملا در حد نیاز باشد و به تفریح و زیادهروی تبدیل نشود. آتشی که مستقیم روی خاک درست شود به خاک لطمه بسیاری میزند و خوبست بدانی که خاک از تجدیدناپذیرترین منابع محیطی است که برای تهیه هر سانتیمتر مکعب از آن صدها سال زمان لازم است.
بنابراین حتی در طبیعت بهتر است که با واسطه، آتش درست کنیم تا خاک آسیب نبیند.
۴-برای تشویق دیگران به استفاده از حوله یا دستمال پارچه ای به جای دستمال کاغذی پیشنهادی ندارید؟ توی محل کار من در مجموع دو سه روزی یه بسته دستمال کاغذی مصرف میشه، دستمال توالتم که خیلی بیشتر از این.
-به قول نصیحتکنهای حرفهای سه تا توصیه دارم: ۱-عامل بودن ۲-عامل بودن ۳-عامل بودن
انجامدادن صادقانه و آشکار کار درست تنها راه تاثیرگزاری بر دیگران است. اول نگاه میکنند بعد تعجب میکنند بعد شاید مسخره کنند و راجع به این که مدیران میلیون میلیون میخورند و . صحبت میکنند بعد بیشتر میپرسند (و تو باید برای آن لحظه کلی اطلاعات مستند و تاثیرگزار راجع به لطمههایی که دستمال کاغذی به زیست بوم و منابع میزنه داشته باشی!) و بعد میتوانی امیدوار باشی که کمکم همراهت شوند.
البته هدیه دادن دستمال پارچهای به کسانی که خشم و موضعگیری کمتری دارند هم میتونه کمکرسان باشه. ولی بهرحال آدمها تا چیزی را نفهمند و باور نکنند و به شیره جانشان تبدیل نشود رفتارشان را عوض نمیکنند.
در مقوله مدیریت شخصی پسماند تر آنچه مهم است افزایش توجه و حضور آگاهی ماست. اینکه فالینظرالانسان علی بقیهاش J
وقتی همه چیز را شوت میکنی توی سطلی تا ببرند هیچ هزینهای نمیدهی و کنترل ضرورتی پیدا نمیکند. اما وقتی به عهدهگرفتهای که خودت آنها را به چرخه برگردانی دشواری کار باغث میشود که در مصرف و سبک زندگیت تجدیدنظر بنیادی کنی. مراقبت برای خراب نشدن خوراکیها بیشتر میشود پوست میوهها را نازکتر میگیری و حتی مشتری محصولات ارگانیکی میشوی که میشود با پوست مصرفشان کرد. به عبارتی در این وضعیت، خودت پوست در بازی خواهی داشت یا بهتر بگویم بودن پوستتت در بازی را به شکل ملموس باور خواهی کرد.
***
با این اوصاف و در این روزهای انتظار و بلاتکلیفی و حصر، آیا حاضرید خشک کردن پسماند تر خانه را در حد یک بشقاب پوست میوه امتحان کنید؟
چهارشنبه ۲۱/۱۲/۹۸
به یک ورژن خیلی قویتر از خداوند محتاجم. به یک باور عظیم و فراگیر و جهشیافته. باید تکیهگاهی فراتر از تسلیم و عبودیت باشد که این حجم آشفتگی را بشورد و ببرد.
گاهی میگویم کاش دنیا سرعت میگرفت و زودتر میرسیدیم ته این ماجرا و دوباره یادم میفتد که تهش احتمالا خیلی درد و رنج منتظرمان است.
دلم میخواهد از این وحشت وابستگی به اطرافیانم و بالعکس عبور کنم و شیرفهم بشوم که با من یا بی من آفتاب طلوع خواهد کرد و هر چیزی راهش را پیدا خواهد کرد. بدون من بدون بقیه بدون کل ادمهای سیاره.
دلم میخواهد به اقیانوس ایمان بیاورم ورای تکتک امواجش اما بد اسیر قاب کهنه پر از گرد و غبارم.
نگرانیها و دلتنگیها و دلآشوبههای مثل منی چقدر در مقابل زخمیهای وسط میدان رنگ پررویی و خودخواهی دارد.
چه چاره من همینم ای پروردگار! کوچک، نازک، شکستنی و ضعیف.
سه تا از سبزیهایم را امروز کاشتم با شوق و درد با امید و با بغض.
من همین اندازهام که هر روز زیر افتاب خاکبازی کنم و صدایت بزنم. سفرهای پهن کنم و به اهل خانهام اب و نان بدهم و منتظر خبرهای خوب باشم. همین اندازه که ساعتی از روز بایستم و برقرا باشم و ساعاتی سقوط کنم ته چاه و مثل گنجشکی مچاله بال بال بزنم.
همین طور لیلی میکنم میانه خشم و انکار و چانهزنی و افسردگی با این تصور که از مرحلهای اگر رد شوم بر نمیگردم اما انگار این چهار مرحله را باید بارها بروم و برگردم تا به مرحله پذیرش مشرف شوم.
درد دارد مفاصل روحم را میترکاند شاید بشود که بزرگ شوم و بیاموزم رمز مرحله آخر را.
روزنگار عبور از غبار امروز تمام شد. دیگر نمینویسمش
امروز سبدهای خشکایشم را بردم به قسمت مسقف ایوان و حیاط را حسابی جارو زدم.
نکات ریزی توی طراحی خانه وجود دارد که به سادگی روی کاغذ خود را نشان نمیدهند. باید هوشیارانه و نازکاندیشانه زندگیش کرد تا فهمیدش.
۱۲ سال پیش روی کاغذ، این حیاط را در سه سطح طراحی کردم؛ قسمت میانی که حوض در آن است را بردم پایینتر تا از دو طرف در احاطه دو فضای دیگر باشد و بشود عزیز دل حیاط و البته که از نظر حسی و چشمی شد اما از ماههای عسل اولیه که دور شدیم متوجه شدم که این عزیز دل حیاط همواره دامگه آت و آشغال میشود و رُفتنش هم آسان نیست به واسطه گودبودنش. از همه حرص درآورتر این که از آب حوض نمیشود برای آبیاری باغچه استفاده کرد و از این رو حوض کاشی آبی اغلب اوقات فقط با شکل ستارهای و با رنگ و حالش دلبری میکند بدون آب!
وقتی کاربر اصلی محصول خودت باشی و دائم یادت بیفتد که این اشکال ریز را میشد روی کاغذ اصلاح کنی و حالا کلنگ و پول و هزار زحمت برای اصلاحش لازم است پیوسته از کیسه شهامتت خرج میکنی.
به سختی و به مدد طراحیهای بعدی ته کیسه را نگه داشته بودم و در چند ماه اخیر همه انرژی و دانش و تجربه و افسوس و پشیمانی و هرچه بود را تبدیل به تصمیمات طراحی خانه جدیدی کردهبودم و میرفتیم که آغاز کنیم که خوردیم به دیوار و غبار! حالا بماند.
امروز حیاط را مرتب و جارو کردم و نصف سطل کود حیوانیی را که گوشه حیاط خلوت، تازه کشف شدهبود روی کرتهای سبزی پاشیدم و خیلی حق به جانب عین کسانی که بلا سرشان نیامده به آسمان نگاه کردم که: خب دیگه من و حیاط و باغچه آمادهایم برای باران بهاری!
تا عصر هی دویدم سمت پنجره و رصد کردم. حوالی چهار عصر باران گرفت چلیق چلیق!
با صدرا دویدیم بیرون و با جیغ و گریه ایران ای سرای امید» را خواندیم و مثل موش اوو ورکشیده شدیم.
(کج باران از سمت جنوب شرق را قبلا ندیدهبودم انگار. چیز عجیبی بود. توریهای پنجره را هم شست.)
امروز تو صفحه آیه خواندم که سایتهای بازیافت و تفکیک و کمپوست یکییکی دارند تعطیل میشوند و خدا میداند که بعد از این ماجراها چه فاجعه محیطزیستیی رخ میدهد و چه حجمی از خاک غمگین وطن برای همیشه آلوده خواهد شد!
نوشتهبود بعد از ۲۶ سال تازه رسیدهبودیم به بازیافت ۵درصد و همان هم تعطیل شد.
کاش این روزها تعداد بیشتری مسئولیت بازمانده خورد و خوراکشان را به عهده بگیرند. کاش عده بیشتری تصمیم بگیرند رطوبت پوست میوههایشان را بفرستند به آسمان یا فضای خانه به جای اینکه راهی خاکچالش کنند و از آن زهر هلاهل بسازند.
حالا که فراغت بیشتر است حالا که درد بیشتر است حالا که دایره نفوذمان کوچک و کوچکتر شده و به انجام کاری مفید و مثبت و حالخوبکن بیش از پیش محتاجیم.
آیا حاضر هستید به این رفتار درست و ضروری و شدنی بپیوندید؟
امکاناتش را ندارید؟ آیا حاضرید قدمی کوچک برای آزمودن این کار با امکانات فعلیتان بردارید؟
اگر نه آیا حاضرید بگویید چرا؟
اگرنه نگاهی به اینجا و اینجا و اینجا بیندازید!
و اگر باز هم نه کلاهتان را بگذارید بالاتر! الان میتوانید به سهم محتوم خود در این مصیبت زهرآلود افتخار کنید.
اواخر دهه چهل ننه سکین با نوزادی در بغل و هفت فرزند از دم بخت تا خردسال ناخوشی بدی گرفت که خانواده را بسیار برآشفت، و همان موقع بابااکبر نذر کرد که اگر ننه خوب شود هر سال ده روز اول نوروز را روضه بخواند.بماند که چه ها گذشت بر ریز و درشت آن خاندان اما با تجویز و محبت و حمایت مرحوم دکتر پاکنژاد بالاخره فرشته عافیت رسید و ننه خوب شد.
از اوایل دهه پنجاه بود که روضه خوانی شروع شد.
وسطهای همان دهه من و سه چهار تا از نوه های دیگر رسیدیم و من از آنجا یادم میاید که اواسط جنگ بود. تفریح و شادی، خیلی شکل تعریف شده ای نداشت. هفت سین اصلا رسممان نبود و روضه دهه اول فروردین به عنوان تنها آیین ویژه نوروز برای ما بچهها خود بهشت بود.
دور حیاط خانه-پهلوی فرش میانداختند و روی سقفش پوش میکشیدند. منقلهای گرگرفته از پیش از اذان صبح روشن میشد و بخاریهای علاءالدین دور تا دور مجلس مستقر.
در خانه خود ما هر سال یک خرده-مشاجره ای سر اینکه "آخه نوروز هم شد وقت روضه خوانی؟ " سر میگرفت اما ما بچه ها هر جوری بود همقرار میشدیم آنجا و بسط مینشستیم توی اتاق گوشه.
رابین هود و گلی برای مژگان و تنسی تاکسیدو و. را هر سال نوروز نشان میداد اما باز هم سعی میکردیم از تلویزیون کوچک و سیاه سفید وبرفکی ننه ببینیمش. آبگوشت و اشکنه و.را هم به جان میخریدیم که بمانیم و در آن تجربه عجیب دور هم باشیم. نوه های یکی و دوتا و سه تای امروزه روز نبودیم. زیاد بودیم و سیر کردنمان نه آسان.
اتاق گوشه سه در چهار بود و ما بیشمار! ردیفی و درهم و به شیوه آشوب سورت میشدیم هر گوشه ای و من آن سمت در پستو در خاطرم مانده که سرمای پستو از درزهایش میزد بیرون و خودم را که لای عبای بابااکبر که سنگین و گرم بود پیچیده بودم و صبح زود قبل از اذان دایی محسن بیدارم کرد که یالا.
مهربان بودند اما مهربانیشان لطیف نبود محکم بود نمیشد که نباشد.
مدیریت رویدادی جمعی به مدت ده روز از سحر تا نه صبح آسان نبود و ما اگر قرار بود دست و پاگیر باشیم شوت میشدیم به خانه های خود پیش رابینهود رنگی و خورشت قیمه گوشتیخی.
این بود که مدام رقابتی بود بینمان برای نقنزدن و مفیدبودن و کارکردن. از جاروزدن فرشها گرفته تا شستن استکانها با آب سرد.
بیدارباش سحر که زده میشد بیرون خزیدن از لای عبای پشمی بابااکبر جان میکاست. هوا سرد بود یخ بود. رفتن به دستشویی حیاط را در خانه های خودمان هم بلد بودیم اما وضو گرفتن با شیر آب حوض نفس میبرید.
بعد، نماز جماعت بود که همیشه دوست داشته ام و در نوجوانی خیلی بیشتر.
بدترین قسمت ماجرا اما وقتی بود که توی اتاقهای بالا آرام میگرفتیم و صدای کسل کننده و خواب آور روضه خوانها میپیچید توی گوشمان. مقاومت در مقابل وسوسه شیرین خوابی که بر چشمهای کودکانه مان میتاخت چه سخت بود! گاهی چایی قندپهلوی توی تال به دادمان میرسید و خیلی وقتها این امتیاز ویژه بزرگترها بود و سهم ما نمیشد.
ساعت زمینه سفید توی تالار که به حوالی نه میرسید قند توی دلمان آب میشد.
روضه به ته میرسید و میریختیم وسط حیاط. تا بزرگترها درگیر خداحافظی با مردم بودند داد دل از حیاط میگرفتیم و بیوقفه میدویدیم اما باز هم حواسمان بود که مرزها و خط قرمزها را رد نکنیم و ریجکت نشویم به خانه.
بعد حمله میبردیم به وی آی پی رویداد در اتاق دایی محسن: صبحانه دستجمعی! ترکیب بوی چایی دم کشیده روی منقل، بوی گلاب، بوی نفت بخاریها، بوی نان تازه که ننه پخته بود و بقیه اقلام سفره چنان ملغمه غریبی بود که تا هفتاد سال هم از حافظه شامه ام نخواهد رفت.
آن حضور آن لحظهها عجیب درگیرمان میکرد. شاد نبود غمناک هم نبود اما عمیق بود غنی بود زنده بود.
بعد طوفان آمد و ویله ویله از هم دورمان کرد و حیاط و پوش و همه آن بوهای غریب را با خود برد.
امروز که هوا سرد شده داشتم میرفتم توی فاز اینکه یعنی کلا بسته شده ایم به بلا؟
اما خمیر گذاشته بودم که وربیاید و حسابی دچار خود ننهسکینپنداری شدم و پرت شدم به آن روزگار.
یادم آمد وضعیت عادی هوا در روزگار نزدیکتر بودن طبیعت به تعادل همین بود. حالا در متن بلاییم اما کره زمین به یمن تمرگیدن بشر دو پا نفس عمیقی کشیده و رفته به سمت خنکی. یادم آمد که این یکی را میتوان نماد رحمت دید نه ابتلا. سرمای گزنده هوای فروردین به تن پرلهیبت گوارا باد زمین خسته!
درباره این سایت