باری اگر جویای احوال ما باشید که نیستید، دست به یقه‌ام با حضرت زندگی. در روزها و هفته‌های اخیر:

  • کتاب خوانده‌ام دیوانه‌وار،

    پنج قدم فاصله،

    آن سوی مرگ،

    دوازده ثانیه ، 

    شدن،

    ما در برابر شما (نصفه رهایش کردم خب یکبار زودتر دور بگیر فرد!) و جای خالی سلوچ.

همیشه خیال می‌کردم آدمهایی که هوشنگ گلشیری و غلامحسین ساعدی و شاهرخ مسکوب و محمود دولت‌آبادی می‌خوانند آدمهایی خفن و باحالند و همیشه هم از خواندنشان طفره می‌رفتم؛ انگار تلخی محتومشان برایم زیاد باشد؛ انگار باور به این که چون ریشه این تلخی محتوم در خاک زیر پایم هست ترسناکتر است از اینرو با همه گرایش و اقبالم به جنس وطنی غالبا اندوه خارجی را ترجیح داده‌ام که حفظ فاصله ایمنی از آن میسرتر باشد.

اما در این چند ماه ظرفیتم برای حمل اندوه اصل وطنی هی کش آمده و بزرگ شده بی که به نقطه تسلیم برسد؛ گویی اتاقک اندوهم پستویی ۱.۵ در ۲ بوده باشد پشت اتاق آخری و یکباره شده‌باشد نشیمن عریض و وسیع و آفتابگیر جلوی حیاط؛ حالا قشنگ می‌روم لم می‌دهم زیر آفتاب –عریان و بی‌زنهار و کش می‌آیم بدون اینکه بگسلم.

زیر همین آفتاب بود که جای خالی سلوچ» را خواندم کلمه به کلمه. این کتاب را محمود خان بعد از آزادی از زندان ساواک، هفتادروزه نوشته (درست سال ۵۷).

نویسنده یک جور هنرمندانه‌ای پیوند حال و روز زن و زمین را در برهه‌ای از تاریخ وطن زیر چراغ می‌گیرد و شباهتهایشان را به چشم خواننده زیرک می‌نشاند.

مرگان زن خاموش و خامی نیست. بهار مستی بوده در جوانی و عاشق‌بودن را بلد است. سلوچ از مردان مرد است غیور و صنعتگر و بدپیله. حالا انقلاب سفید هنر و توانش را بی قیمت کرده و او بیکار شده.

"نه کاری بود نه سفره ای.هیچکدامبی کار سفره نیست و بی سفره، عشق، بی عشق سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه می شود، تناس بر لبها می بندد، روح در چهره و نگاه در چشم ها می‌خشکد، دست ها در بیکاری فرسوده می‌شوند و بیل و منگال و دستکاله و علفتراش در پس کندوی خالی، زیر لایه ی ضخیمی از غبار رخ پنهان می‌کند."صفحه 8

و سلوچ از میان این خاموشی و سکوت کوچ می‌کند و می‌رود. مرگان می‌ماند و دهان دریده و چشم هیز زندگی.

از آن سوی قناتها دارند خشکانده می‌شوند. تراکتور آمده و سینه زمین را می‌درد و مکینه‌ها در چاه‌های عمیق خونش را می‌مکند.

خدازمینها برای نان نبودند اما بودند. میوه تابستان رعیت بی زمین را می‌دادند (چقدر این استعاره‌اش را دوست داشتم). اما حتی آنها هم چپاول شد ورفت زیر کشت ناپایدار پسته تا پول درو شود به قیمت مرگ زمین و یاس نفسگیز مرگان.

داستان است اما واقعی است واقعی و تلخ و گزنده. نمی‌توانی مانع خودت شوی که هر نفر را نماد بخشی از آن نسل نبینی. براو»هایی که حرمت زمین و مادر را می‌شکنند عباسهایی که مست بنگ و قمارند و از فروختن هیچ چیزی برای نشئگی ابایی ندارند و رنج معصومانه هاجر سیزده ساله. پیشتر اسم کودک-همسری» که می‌آمد عروسی سهل‌انگارانه و سست همکلاسهای سارا با دوست پسرهایشان به یادم میآمد و نچ‌نچ می‌کردم؛ حتما باید جیغ جگرسوز هاجر در آن شب شوم را می‌شنیدم تا بفهمم گنجشک نحیف و زخمی در چنگال کفتار قلچماق یعنی چه!

خفن و باحال باشید و بخوانیدش. نمی‌میرید درد می‌کشید و می‌فهمید که دردهای تن ایران‌بانو در سرتاسر تاریخش ریشه دارد نه مقطع کوچک و محدودی از آن و نه اشتباه قابل اجتناب نسلی شکم‌سیر. درمانی هم اگر باشد در تماشای این سیر و تحول است نه انکار آن.

  • پادکست گوش داده‌ام مجنون‌وار. بالاخره توانستم علی بندری» را بخاطر ارائه

    بد وبیراه بی‌افسار به اشو (که روزگار خوشی با کتابهایش داشته‌ام) بخشیده و چنل بی» ای شوم! نشت و بیخیال حرف می‌زند علی آقا  و زهر واقعیت و جدی‌بودنش را می‌گیرد و از این روی بسی اعتیادآور است.

پوست در بازی»ش نسخه روز است و حرف حساب.

با سکه هم آشنا شدم به لطف

فامیل دور.

محمد فاضلی را قبلا خوانده‌بودم اما شنیدنش لطف دیگری داشت. او هم بی شاخ و برگ و رسا شیرفهم می‌کند و برای اینبرهه حساس کنونی»‌ همیشگی به شدت توصیه می‌شود.

  • خط می‌کشم فرهادوار نه با تیشه که با کلیک. برای یک مسابقه باحال و برای یک خانه باغ روستایی با سازوار معماری سنتی و همچنین برای چغرترین و عزیزترین کارفرمای عالم که از قضا هم‌بالینم هست. بله دوباره شکر خورده و طراح-همسرکارفرمای همزمان شده‌ام مگر رخت آجر و سنگ کنم بر تن رویای دیرین خانه سبز»م.
  • نوشتن کتابم به شدت متوقف شده تا فرصت کنم فصل آخر آن را ظفرمندانه زندگی کنم و پایان باآبرویی برایش رقم زنم.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها